با پوزش از تمام نسل سومیهای هم وطنم، آنهایی که سنّهاشون دیگه از ۶۰ بالا رفته،مثل پدر و مادر خودم و شما. دست همشون رو میبوسم.
عزیز... عزیز؟
-هان؟ بیا مادر.. اینجام توی آشپزخونه
سلام
-سلام، مادر الهی به قربونت بره، اومدی؟ چرا دیر کردی؟ دلم هزار راه رفت.
گفته بودم که یه کم دیر میکنم
-برو تا دست و صورتت رو بشوری یه چای برات میریزم
نه عزیز، چای نمیخوام
-چی شده مادر؟ اتفاقی افتاده؟ خدا منو مرگ بده، وای خدا الهی....
نه بابا ، هیچی نشده، آخه از بس اینطوری میکنی که نمیشه دو کلمه باهات حرف زد
-خوب پس زود بگو ببینم چی شده، تو که منو نصف العمرم کردی.
عزیز؟ میخوام زن بگیرم
-چی؟ زن، زن. الهی که مادر به قربونت بره. اینو از اول میگفتی، چه خبری از این بهتر؟ خدا ایشالا دلت رو شاد کنه.میدونستم آخرش سر عقل میای، همین چند روز پیش دوباره یه ختم برداشتم به نیت چهارده معصوم. چهار ده هزار صلوات ، خدایا شکرت. حالا دیدی نذرام همه کارها رو درست میکنه، اونوقت تو که میبینی من و بابات چطوری با همین ختم و نذرها هر چی بخواهیم رو از خدا میگیریم، توی نماز خوندنت سهل انگاری میکنی. خدایا صد هزار مرتبه شکرت. باشه مادر، به روی چشمم، خودم همه کارات رو درست میکنم. خوب ، بگو ببینم، کی دیدیش؟
کیو عزیز؟
-خوب بسه دیگه، کیو عزیز.. اتفاقاً امروز توی کوچه اقدس خانوم، مادرش، رو دیدم. والا هر چی بگم اینها چه فامیل خوبین کم گفتم. خود زهرا که تک. اینقدر خانومه که....
یه دقیقه صبر کن عزیز، من حرف زهرا رو نمیزنم.
-چی؟
نمیذاری که برات بگم، من توی دانشگاه با یه دختری آشنا شدم..
-وای خدا مرگم بده،دختر توی دانشگاه؟این حرفها چیه ؟تو رو به روح بی بی اگه دیگه از این حرفها بزنی
تو که اصلا نمیذاری من حرفم رو بزنم، من که بدون اجازه تو و بابام کاری نمیکنم. میگم فقط ازش خوشم اومده
-خوشت اومده؟ وای خاک بر سرم، الهی کر میشدم و این حرفها رو نمیشنیدم. از اون روزی که این دستگاه(ماهواره) رو آوردی گذاشتی توی اتاقت، میدونستم شیطون رو داری به دلت راه میدی. معلومه، وقتی یه جوون به جای نماز شب تا لنگه سحر میشینه پای این مزخرفات......حالا جواب بابات رو چی بدم؟دیدی چی شد، دیگه رو ندارم توی محل سرم رو بلند کنم
بسه دیگه مادر. آخه تا کسی رو ندیدی و نشناختی چطوری میتونی در موردش قضاوت کنی؟اصلا نمیدونی کی هست... چی هست. بابا زندگی عوض شده، اینها که تو میگی مال قدیم هاس. آخه کی با چهار تا صلوات تا بحال زن پیدا کرده؟
خوبه خوبه، این هم نتیجه این همه تر و خشک کردن. بیا بچه رو بزرگ کن تا به اینجا برسه، حالا دیگه به مقدسات هم.....لا اله الا الله.
مادر من، چرا در دهن منو باز میکنی؟ مگه واسه آبجی مریم ده برابر حالا نذر و نیاز نکردی، پس چرا کارش به طلاق کشید و اینقدر خون دل خورد؟
نه خیر، اون پسره از روز اولش عوضی بود-
تازه بدتر،پس دعاها از روز اول وارونه اثر کرده بود.حالا شاید اینبار درست عمل کنه و همون عروسی که میخوای نصیبت بشه.
اینقدر حرف بیخود نزن. اصلا برو با بابت حرف بزن، وای خدایا ، چه خاکی بر سر کنم-
میشه یه سوال ازت بپرسم؟ تو مگه قرآن رو قبول نداری؟
وا، معلومه که دارم. همه چیزمون از قرآن و پیغمبره.-
خوب باشه، پس بیا از روی قرآن با هم حرف بزنیم
لازم نکرده، اینقدر هم اسم قرآن رو بی وضو نیار. پاشو، پاشو یکی از اون قرصهای قلبم رو بده. وای خدایا خودت کمکم کن-
باشه، حالا که اینطوره اصلا میرم یه زن ارمنی میگیرم.
همینت کم مونده تا شیرم رو بهت حروم کنم-
عجب، ببینم، اگه ارمنی بده پس چرا این ژاکلین خانوم، خیاطه رو میگم، همش از خوبی هاش تعریف میکنی؟
بسه، بسه، تو نمیخواد به این کارها کار داشته باشی-
چرا کار دارم. میدونی چرا اینقدر عزیزه؟ چون خودت میگی نصفه همه ازت دستمزد میگیره. مادر من، تو رحم و انصاف اون رو دوست داری ولی اون خود تو رو.
برو گمشو ، دیگه نمیخوام صدات رو بشنوم. اون چادر من کجاس؟ دیگه طاقت جر و بحث با تو رو ندارم-
نه مادر، لازم نیست تو بری، من میرم ولی بذار بهت بگم حالا چیکار کن، پاشو زنگ بزن به یه بیست تا از این دوستات که همیشه آماده دعا و مسجد رفتن هستن، دعوتشون کن اینجا واسه یه سفره بی بی زینب، اونها هم که آماده هستن به این بهونه با هزار تا حرفهای جور و واجور و غیبت این و اون بیان و واسه هم درد و دل کنین، یا اصلا پاشو یه چهار رکعت نماز بخون. چون وقت خوبی بدست میاری که توی نمازت به این فکر کنی که هفته دیگه واسه زایمان دختر عمه شهلا چی کادو ببری، اینجوری همه حرفهای منو یادت میره. من رفتم، شب هم واسه شأم نمیام.خداحافظ...راستی دعا هم قبول
-شب-
سلام (و مستقیم میرم به سمت اتاقم)
سلام، بیا اینجا میخوام باهات حرف بزنم. مرده شور اون تلویزیونت رو ببرن که از وقتی آوردی، مثل دیوونهها شدی. بگو ببینم ماجرا چیه؟ اینها که مادرت میگه درسته؟ -
من نمیدونم مادر بهتون چی گفته،ولی حرفهای که من به مادر زدم رو اگه بخواهین میتونم براتون بگم.
لازم نکرده،فقط موندم آخه تو به کی رفتی؟ توی کل فامیل ما، یکی مثل تو بی دین و ایمون نیست. چرا نمیای ببینی همین پسر عموهات توی این مسجد محل چیکار که نمیکنن. -
نه بابا، شما نمیدونید. پس بذارید براتون بگم، اون بزرگه، اکبر، رفته بوده قرض الحسنه وام بگیره، حاج آقا بهش گفته بوده اگه وام میخواد پس چرا زیاد توی مسجد نمیاد. اون حسین شون هم که مدت زیادی که با دختر حاج فتحی دوسته، و دختره گفته سعی کن یه جوری به بابام نزدیکتر بشی. واسه همینه که همش توی مسجد افتاده.یادتونه پارسال محرم که زن و بچه فتحی رفته بودن زیارت و نبودن، از حسین آقا توی دسته خبری نبود؟
عجب..عجب، پس روی این حساب، من هم ماه پیش که رفته بودم مشهد حتما رفته بودم از آقا یه پراید بگیرم، نه؟ -
نه پدر، شما دنبال پراید نرفته بودید ولی جوابتون رو با یه سوال میدم. شما بعد از چند هفته نگفتین که این زیارتها اینقدر با برکت که از سود اون سجادهها و زعفرانی که آوردید واسه مغازتون توی بازار، بیست برابر خرج مسافرتتون رو در آوردین؟
دیگه چی؟ بگو اگه بازم چیزی مونده؟ اینجور که پیداست، این ما هستیم که نمیدونیم چیکار میکنیم. شاید هم بابت این دین و اعتقادی هم که میگی نداریم یه عذر خواهی به تو بدهکار باشیم؟ -
نه پدر جان، دین و اعتقادتون به من ربطی نداره، همونطور که همیشه میگین، کسی رو توی قبر کسی دیگه نمیذارن.و اما اگه وظیفهای هم باشه، اون شما نیستین که باید از من عذر خواهی کنین، بلکه اون منم که باید تا آخر عمر دستبوس شما و عزیز باشم.
-دو روز بعد-
علی.. بابا نگفتی حالا اسم این عروسمون چی هست؟ -
چی؟ دارین شوخی میکنین؟
نه، خیلی هم جدی میگم، اصلا چرا یه قرار نمیذاری تا یه گًل بگیریم و بریم یه سر خونشون؟ -
یعنی شما از دست من ناراحت نیستین؟من فکر میکردم حالا حالاها دیگه با من حرف نمی.......
میدونی چیه؟ بزرگی به فهم آدمه نه به سنّ اون.وقتی یکی با سنّ کمتر هم یه حرف درست و منطقی بزنه چارهای جز قبول اون نیست.کلا اگه یه اشتباه مدت طولانی تکرار بشه، مثل یه کار معمولی و درست جلوه میکنه و عادت هم باعث تکرارش میشه. ...... خوب، نگفتی اسم عروس خانوم چی بود؟...
احمد رضا صدیقیان
عزیز... عزیز؟
-هان؟ بیا مادر.. اینجام توی آشپزخونه
سلام
-سلام، مادر الهی به قربونت بره، اومدی؟ چرا دیر کردی؟ دلم هزار راه رفت.
گفته بودم که یه کم دیر میکنم
-برو تا دست و صورتت رو بشوری یه چای برات میریزم
نه عزیز، چای نمیخوام
-چی شده مادر؟ اتفاقی افتاده؟ خدا منو مرگ بده، وای خدا الهی....
نه بابا ، هیچی نشده، آخه از بس اینطوری میکنی که نمیشه دو کلمه باهات حرف زد
-خوب پس زود بگو ببینم چی شده، تو که منو نصف العمرم کردی.
عزیز؟ میخوام زن بگیرم
-چی؟ زن، زن. الهی که مادر به قربونت بره. اینو از اول میگفتی، چه خبری از این بهتر؟ خدا ایشالا دلت رو شاد کنه.میدونستم آخرش سر عقل میای، همین چند روز پیش دوباره یه ختم برداشتم به نیت چهارده معصوم. چهار ده هزار صلوات ، خدایا شکرت. حالا دیدی نذرام همه کارها رو درست میکنه، اونوقت تو که میبینی من و بابات چطوری با همین ختم و نذرها هر چی بخواهیم رو از خدا میگیریم، توی نماز خوندنت سهل انگاری میکنی. خدایا صد هزار مرتبه شکرت. باشه مادر، به روی چشمم، خودم همه کارات رو درست میکنم. خوب ، بگو ببینم، کی دیدیش؟
کیو عزیز؟
-خوب بسه دیگه، کیو عزیز.. اتفاقاً امروز توی کوچه اقدس خانوم، مادرش، رو دیدم. والا هر چی بگم اینها چه فامیل خوبین کم گفتم. خود زهرا که تک. اینقدر خانومه که....
یه دقیقه صبر کن عزیز، من حرف زهرا رو نمیزنم.
-چی؟
نمیذاری که برات بگم، من توی دانشگاه با یه دختری آشنا شدم..
-وای خدا مرگم بده،دختر توی دانشگاه؟این حرفها چیه ؟تو رو به روح بی بی اگه دیگه از این حرفها بزنی
تو که اصلا نمیذاری من حرفم رو بزنم، من که بدون اجازه تو و بابام کاری نمیکنم. میگم فقط ازش خوشم اومده
-خوشت اومده؟ وای خاک بر سرم، الهی کر میشدم و این حرفها رو نمیشنیدم. از اون روزی که این دستگاه(ماهواره) رو آوردی گذاشتی توی اتاقت، میدونستم شیطون رو داری به دلت راه میدی. معلومه، وقتی یه جوون به جای نماز شب تا لنگه سحر میشینه پای این مزخرفات......حالا جواب بابات رو چی بدم؟دیدی چی شد، دیگه رو ندارم توی محل سرم رو بلند کنم
بسه دیگه مادر. آخه تا کسی رو ندیدی و نشناختی چطوری میتونی در موردش قضاوت کنی؟اصلا نمیدونی کی هست... چی هست. بابا زندگی عوض شده، اینها که تو میگی مال قدیم هاس. آخه کی با چهار تا صلوات تا بحال زن پیدا کرده؟
خوبه خوبه، این هم نتیجه این همه تر و خشک کردن. بیا بچه رو بزرگ کن تا به اینجا برسه، حالا دیگه به مقدسات هم.....لا اله الا الله.
مادر من، چرا در دهن منو باز میکنی؟ مگه واسه آبجی مریم ده برابر حالا نذر و نیاز نکردی، پس چرا کارش به طلاق کشید و اینقدر خون دل خورد؟
نه خیر، اون پسره از روز اولش عوضی بود-
تازه بدتر،پس دعاها از روز اول وارونه اثر کرده بود.حالا شاید اینبار درست عمل کنه و همون عروسی که میخوای نصیبت بشه.
اینقدر حرف بیخود نزن. اصلا برو با بابت حرف بزن، وای خدایا ، چه خاکی بر سر کنم-
میشه یه سوال ازت بپرسم؟ تو مگه قرآن رو قبول نداری؟
وا، معلومه که دارم. همه چیزمون از قرآن و پیغمبره.-
خوب باشه، پس بیا از روی قرآن با هم حرف بزنیم
لازم نکرده، اینقدر هم اسم قرآن رو بی وضو نیار. پاشو، پاشو یکی از اون قرصهای قلبم رو بده. وای خدایا خودت کمکم کن-
باشه، حالا که اینطوره اصلا میرم یه زن ارمنی میگیرم.
همینت کم مونده تا شیرم رو بهت حروم کنم-
عجب، ببینم، اگه ارمنی بده پس چرا این ژاکلین خانوم، خیاطه رو میگم، همش از خوبی هاش تعریف میکنی؟
بسه، بسه، تو نمیخواد به این کارها کار داشته باشی-
چرا کار دارم. میدونی چرا اینقدر عزیزه؟ چون خودت میگی نصفه همه ازت دستمزد میگیره. مادر من، تو رحم و انصاف اون رو دوست داری ولی اون خود تو رو.
برو گمشو ، دیگه نمیخوام صدات رو بشنوم. اون چادر من کجاس؟ دیگه طاقت جر و بحث با تو رو ندارم-
نه مادر، لازم نیست تو بری، من میرم ولی بذار بهت بگم حالا چیکار کن، پاشو زنگ بزن به یه بیست تا از این دوستات که همیشه آماده دعا و مسجد رفتن هستن، دعوتشون کن اینجا واسه یه سفره بی بی زینب، اونها هم که آماده هستن به این بهونه با هزار تا حرفهای جور و واجور و غیبت این و اون بیان و واسه هم درد و دل کنین، یا اصلا پاشو یه چهار رکعت نماز بخون. چون وقت خوبی بدست میاری که توی نمازت به این فکر کنی که هفته دیگه واسه زایمان دختر عمه شهلا چی کادو ببری، اینجوری همه حرفهای منو یادت میره. من رفتم، شب هم واسه شأم نمیام.خداحافظ...راستی دعا هم قبول
-شب-
سلام (و مستقیم میرم به سمت اتاقم)
سلام، بیا اینجا میخوام باهات حرف بزنم. مرده شور اون تلویزیونت رو ببرن که از وقتی آوردی، مثل دیوونهها شدی. بگو ببینم ماجرا چیه؟ اینها که مادرت میگه درسته؟ -
من نمیدونم مادر بهتون چی گفته،ولی حرفهای که من به مادر زدم رو اگه بخواهین میتونم براتون بگم.
لازم نکرده،فقط موندم آخه تو به کی رفتی؟ توی کل فامیل ما، یکی مثل تو بی دین و ایمون نیست. چرا نمیای ببینی همین پسر عموهات توی این مسجد محل چیکار که نمیکنن. -
نه بابا، شما نمیدونید. پس بذارید براتون بگم، اون بزرگه، اکبر، رفته بوده قرض الحسنه وام بگیره، حاج آقا بهش گفته بوده اگه وام میخواد پس چرا زیاد توی مسجد نمیاد. اون حسین شون هم که مدت زیادی که با دختر حاج فتحی دوسته، و دختره گفته سعی کن یه جوری به بابام نزدیکتر بشی. واسه همینه که همش توی مسجد افتاده.یادتونه پارسال محرم که زن و بچه فتحی رفته بودن زیارت و نبودن، از حسین آقا توی دسته خبری نبود؟
عجب..عجب، پس روی این حساب، من هم ماه پیش که رفته بودم مشهد حتما رفته بودم از آقا یه پراید بگیرم، نه؟ -
نه پدر، شما دنبال پراید نرفته بودید ولی جوابتون رو با یه سوال میدم. شما بعد از چند هفته نگفتین که این زیارتها اینقدر با برکت که از سود اون سجادهها و زعفرانی که آوردید واسه مغازتون توی بازار، بیست برابر خرج مسافرتتون رو در آوردین؟
دیگه چی؟ بگو اگه بازم چیزی مونده؟ اینجور که پیداست، این ما هستیم که نمیدونیم چیکار میکنیم. شاید هم بابت این دین و اعتقادی هم که میگی نداریم یه عذر خواهی به تو بدهکار باشیم؟ -
نه پدر جان، دین و اعتقادتون به من ربطی نداره، همونطور که همیشه میگین، کسی رو توی قبر کسی دیگه نمیذارن.و اما اگه وظیفهای هم باشه، اون شما نیستین که باید از من عذر خواهی کنین، بلکه اون منم که باید تا آخر عمر دستبوس شما و عزیز باشم.
-دو روز بعد-
علی.. بابا نگفتی حالا اسم این عروسمون چی هست؟ -
چی؟ دارین شوخی میکنین؟
نه، خیلی هم جدی میگم، اصلا چرا یه قرار نمیذاری تا یه گًل بگیریم و بریم یه سر خونشون؟ -
یعنی شما از دست من ناراحت نیستین؟من فکر میکردم حالا حالاها دیگه با من حرف نمی.......
میدونی چیه؟ بزرگی به فهم آدمه نه به سنّ اون.وقتی یکی با سنّ کمتر هم یه حرف درست و منطقی بزنه چارهای جز قبول اون نیست.کلا اگه یه اشتباه مدت طولانی تکرار بشه، مثل یه کار معمولی و درست جلوه میکنه و عادت هم باعث تکرارش میشه. ...... خوب، نگفتی اسم عروس خانوم چی بود؟...
احمد رضا صدیقیان
Niciun comentariu:
Trimiteți un comentariu