luni, 14 mai 2012

ماجرای ملاقاتم با برادران امام زمان

ماجرا از اونجا شروع شد که پس از سالها دوری از وطن تصمیم گرفتم دلم رو به دریا بزنم و برای دیداری کوتاه به ایران سفر کنم. این رو هم بگم، اگر چه من سیاسی کار نیستم ولی‌ گاهی درد و دلی‌ مینویسم و روی فضای مجازی ( مثل فیس بوک و چند تا سایت اجتماعی)می‌گذارم.واسه همین هم، همش توی این فکر بودم که اگه یه روزی بخوام برم ایران ، نکنه کسی‌ ناراحت شده باشه و این نوشته‌های شب‌های بی‌ خوابی‌ِ من رو جدی گرفته باشه و درد سر درست شده باشه.
بگذریم، خلاصه بد از کلی‌ دعا و ختم و نذر ، بلیط رو خریدم ،اگر چه بازم ته دلم یه جورای آروم نبود. تا اینکه یه روز از ایران بهم زنگ زدن و گفتن پاشو بیا که مساله حله. پرسیدم یعنی‌ چی‌؟نکنه آشنایی چیزی پیدا کردین؟ گفتن اصلا دیگه نیاز به هیچ کس نیست و اینکه ظاهراً رفته بودن مسجد محل و از هاج آقا خواهش کرده بودن یه استخاره برام بکنه ، اونم گفته بود که جواب خیلی‌ عالیه و خلاصه پاشو بیا که به محض رسیدنت، گوسفندهای نذری رو هم قربونی می‌کنیم و اصلا جای نگرانی نیست. با این حرفها، یواش یواش خودم هم داشت باورم میشد که که چه آدم مهمی‌ شده ام، خلاصه روز و ساعت بلیط فرا رسید و من هم سعی‌ می‌کردم هیچ فکر‌ منفی‌ به مغزم راه ندم و یه سفر خوبی رو برای خودم آغاز کنم.با تموم این حرف ها
تمام طول پرواز رو با همین افکار گذروندم، و اصلا نفهمیدم کی‌ و چطوری این چند ساعت پرواز گذشت و با صدای مهماندار که میگفت تا چند دقیقه دیگه در فرودگاه تهران به زمین میشینیم، به خودم اومدم.بالاخره هواپیما متوقف شد و من هم به مردمی نگاه می‌کردم که چقدر از رسیدن به مقصد خوشحال بودن و شاید هم برای دیدن عزیزاشون لحظه شماری میکردن، اما من چی‌؟ آیا چی‌ منتظرم بود و اصلا آیا کار درستی‌ کرده بودم یا نه؟همینطور که توی افکارم غرق بودم، صدای یکی‌ از مهماندار‌ها رو شنیدم که خطاب به من میگفت، آقا شما نمی‌خواین پیاده بشین؟با لبخندی هر چند نه از تهِ دل‌ جوابش رو دادم و به سمت دره خروجی به راه افتادم.من که مطمئن بودم نذر و نیاز‌ها کار خودش رو کرده و اصلا قرار نیست هیچ مساله‌ای برام پیش بیاد ولی‌ نمیدونم چرا همینطور که به سمت قسمت کنترل میرفتم، لرزش پاهام بیشتر و بیشتر میشد . خلاصه و به هر وضعی بود راهم رو ادامه میدادم تا اینکه رسیدم به یه سالن بزرگی‌ که همه اونجا منتظر بودن که پاسپورتشون رو چک کنن.من هم توی یکی‌ از سف‌ها ایستادم و شروع کردم به اطرافم نگاه کردن، اونجا بود که اول به نظرم رسید برق رفته و همه جاا نسبتا تاریکه، ولی‌ کمی‌ که دقت کردم دیدم چند تا چراغ بالای یکی‌ از تابلوهای تبلیغاتی که مربوط به بانک سپه میشد ، روشنه ، بیشتر که دقت کردم دیدم نه،برق نرفته، این فضا بود که یه جورایی تاریک و غم زدس، حتی آگاهی‌‌های تبلیغاتی هم اینقدر بی‌ روح و تاریک به نظر میومدن که نمیدونم چطوری میتونست جذابیّتی در بیننده ایجاد کنه ، همین جّو فرودگاه شاید یه جورای باعث شده بود که هنوز نرسیده، به برگشتن فکر کنم، ولی چه فایده که فعلا این امر میّسر نبود.سرتون رو درد نیارم، پس از چند دقیقه انتظار، که شاید واسه من به اندازه یه قیامت طول کشیده بود، بالاخره خودم رو جلو گیشه پلیس دیدم.
سلامی‌ کردم و پاسپورتم رو گذشتم جلوش، یه نگاهِ زوری بهم انداخت و پاسپورتم رو برداشت و شروع کرد به ورق زدن. از اون آدمایی به نظر میومد که با همه چیز مشگل دارن، همون‌های که اصلا با خودشون هم قهرن، مثل اینکه از دست پاسپورت هم ناراحت باشه،صفحه هاشو رو جوری با لج ورق میزد که هنوز که هنوزه، یه صفحهِ سالم و تا نخورده توی پاسم ندارم.
یه دفعه همینطور که نگاهش به پاسم بود پرسید،آخرین بار کی‌ ایران بودی؟ من که سعی‌ می‌کردم به خودم مسلط باشم، خیلی‌ آروم گفتم چند سالی‌ می‌شه. ادامه داد پرسیدم چه سالی‌؟ من که هول شده بودم و سال‌های ایرانی‌ رو فراموش کرده بودم گفتم می‌شه بگید الان چه سالی‌ هستیم؟ این رو که شنید، سرش رو بالا آورد و یه نگاهی‌ به من کرد..... که دیگه نه تنها سال رو، که اسم خودم رو هم یادم رفت..
دیگه منتظر جوابی از من نشدوا شروع کرد به نگاه کردن به کامپیوتری که جلوش بود،بعد یک دفعه مثل اینکه چیزی رو کشف کرده باشه، چند بار به من با دقت نگاه کرد و بعد از جاش بلند شد و پاسپرت من رو هم با خودش برد.توی این فرصت کمی‌ به مغزم فشار آوردم و ساله آخری رو که به ایران رفته بودم به یاد آوردم و خوشحال بودم حالا که برگرده می‌تونم جوابش رو بدم و خیالش رو راحت کنم. چند دقیقه گذشت، که دیدم داره با یه نفر دیگه که همراهش بود، دارن به سمت من میان.یه آقای بود(که پیراهن سفیده بلندی که پوشیده بود رو هیچ وقت فراموش نمیکنم) که ریشه کمی‌ داشت و بهش میومد ورزشکار باشه.همینطور که من رو بر انداز میکرد بدون هیچ حرف اضافه‌ای از من خواست که دنبالش برم
هزار و یک سؤال در ذهنم نقش بسته بود ولی‌ افسوس که میدونستم جوابی براشون وجود نداره. دوباره داشتم خودم رو گم می‌کردم، لرزش پاهام دیگه به دستام هم رسیده بود.خلاصه بعد از طی‌ کردن یه سالن نسبتا بزرگی‌، وارد یه قسمتی‌ که به نظر اداری میومد شدیم، هر چقدر هم که جلو تر می‌رفتیم، مثل اینکه آثار زندگی‌ کمتر میشد، دیگه حتی صدای مردم رو هم نمی‌شد شنید و اثری هم از تابلو‌های بی‌ رنگ و روحِ تبلیغاتیِ بانک و ماکارونی هم دیگه نبود. در نهایت به یه اتاق نه چندان بزرگی‌ رسیدیم، و به من اشاره کرد که منتظر بشم و خودش از اتاق خارج شد. اتاق ساده‌ای بود و به جز یه میز و چند تا صندلی‌ و تعدادی تابلو از عکسهای اشخاص سیاسی به دیوارها، چیز دیگه‌ای توی اتاق اوجود نداشت.چیزی نگذشت که در باز شد و همونی که من رو آورده بود با دو نفر دیگه وارد اتاق شدن. یه کی‌ از اونها رو به همین اولی‌ که من رو آورده بود کرد و گفت ، قاسم، پس ساکش کجاست؟( اینجا بود که فهمیدم اسم کسی‌ که من رو با خودش آورده بود، قاسم هستش) اون هم جواب داد دارن بررسی می‌کنن و الان میرم ببینم چیکار کردن و از اتاق رفت بیرون.
بدون اینکه به من اهمیتی بدن، یکی‌ از اون دو نفر که عبای بلندی تنش بود و تسبیح قرمز رنگی‌ هم در دستش، به سمت میز رفت و همینطور که یه چیزی زیر لب زمزمه میکرد و تسبیحش رو تکون میداد، پشت میز نشست.(واسه همین حدس میزدم که احتمالاً ایشون باید رئیس باشه) اینجا بود که قاسم بر گشت و رو به همونی که ازش از ساک من پرسیده بود گفت، حاجی، ساکش تمیزه. خوب، دیگه اسم یکی‌ دیگه رو هم یاد گرفته بودم و سعی می‌کردم خودم رو با شرایط عادت بدم.حاجی هم که بغل رئیس و نزدیک به اون نشسته بود، بعد از مرتب کردن ورق‌هایی‌ که با خودش آورده بود، خودکارش رو در آورد و به من اشاره کرد که جلو برم و من هم همین کار رو کردم و روبروی میز روی یه صندلی‌ نشستم.ظاهراً جلسه بازجویی داشت شروع میشد، اگر چه رئیس که اصلا توی یه دنیای دیگه بود و حواسش هم به خودش و تسبیحش بود،قاسم هم که گوشه اتاق ایستاده بود و مثل برج زهر مار گویی منتظر بود خطایی از من سر بزنه و دمار از روزگارم در بیاره،و اما حاجی هم که پیدا بود هزاران نفر مثل من رو تا با حال دیده، به نظرم میومد هیچ چیز واسش مهم نباشه، با یه اخمِ خاصی‌ که توی صورتش بود شروع کرد به سؤال پرسیدن، و گفت، می‌خوای مستقیم بریم سر اصل مطلب یا اینکه دوست داری وقت رو تلف کنی‌؟ هر چیز که شما بگین ، من اصلا نمیدونم.....که نگذاشت حرفم تموم بشه و ادامه داد چقدر وقته که گروه زورو( شما هر چی‌ که میخواهین بخونین!!!) را می‌شناسی؟ پرسیدم چه گروهی رو؟ گفت، واسه هر سوالی که مجبورم کنی‌ دوبار ازت بپرسم ده تا ضربه شلّاق، حالا بازم می‌خوای بپرسم یا همون دفعه اول شنیدی؟ گفتم زورو!( والا اصلا نمیدونستم چی‌ بگم، ولی‌ نمی‌خواستم هم ناراحتشون کنم ، فقط منتظر بودم شاید با بقیه سوالاتی که میپرسه سر نخی دستم بیاد و بتونم جوابی‌ بدم) با صداش به خودم اومدم که می‌پرسید ، نمی‌خوای به زبون خوش حرف بزنی‌ ایرادی نداره، راه حلِ دیگه‌ای هم هست، یه دفعه قاسم که به نظر می‌رسید خوشحال شده باشه، گفت، حاجی، ببرم یه کوکا کولا بهش بدم؟ من که فکر می‌کردم دارن باهام تعارف می‌کنن، گفتم خیلی‌ ممنون ، ولی‌ من اصلا اهل نوشابه و این جور چیز‌ها نیستم.اینجا بود که حاجی ادامه داد، زبون درازی بسه، گفتم چقدر وقته که زورو رو می‌شناسی‌؟ گفتم به خدا اصلا نمیدونم در مورد چی‌ دارید صحبت می‌کنید. حاجی که از این حرفم ناراحت به نظر میومد در جوابم گفت، اگه یه بار دیگه قسم بخوری میدم اینقدر بزننت که دیگه اسم خودت رو هم نتونی به زبون بیاری.من هم زیر لب عذر خواهی‌ کردم و سرم رو انداختم پایین. بعد از چند لحظه دوباره حاجی سکوت رو شکست و پرسید، به غیر از خودش چه کسانی‌ از گروهش رو می‌شناسی‌؟ اینجا بود که نیرویی در خودم جمع کردم و همینطور که نفس عمیقی می‌کشیدم جواب دادم، نمیخوام چیزی بگم که شما رو ناراحت کنم ولی‌ باور کنید اصلا نمیدونم در مورد چی‌ و کی‌ دارید حرف میزنید.
اینجا بود که حاجی همینطور که به من نگاه میکرد شروع کرد به گفتن یه سری اطلاعات شخصی‌ که از من داشت، مثل اسم پدر و مادرم و یا اینکه برادرام کجان و چیکار می‌کنن و مهم تر از همه اینکه خودم کارم چیه و حتی اسم بعضی‌ از دوستام رو. و خلاصه چیزهایی رو میگفت که نشون میداد در مورد من همه چیز رو می‌دونن. بعد از اینکه حرفاشو زد گفتم، شما که خودتون اینقدر خوب همه چیز رو میدونید چرا....دوباره حرفم رو قطع کرد و گفت، آره، ما همه چیز رو میدونیم ولی‌ تو هم باید اقرار کنی‌، گفتم به چی‌ آخه؟ گفت، به همه چیز.( مثل اونهایی‌ که کنترل شون رو از دست میدن و گاهی همین باعث می‌شه که یه شجاعتی پیدا کنند) ادامه دادم، شما بهتر از خودم، من رو میشناسید، حالا می‌پرسید زورو کیه؟ قسم میخورم که نمیدونم دارید در مورد کی‌ حرف میزنید. گفت، می‌خوای راهنمایی کنم یادت بیاد؟ و ادامه داد، یعنی‌ تو میگی‌ زورو و باباش رو نمی‌شناسی؟( اینجا بود که به خودم اجازه دادم به اسمی که ازش یاد گرفته بودم صداش کنم) گفتم حاج آقا، آخه میگید قسم نخورم، ولی‌ اگه ناراحت نمیشید تنها چیزی که از این اسم میدونم رو بهتون میگم ولی‌....دوباره وسط حرفم پرید و گفت، دیدی داره یادت میاد، خوب حواست رو جمع کن و هر چیزی که می‌دونی کامل بگو.اگه همه چیز رو اقرار کنی‌ به نفع خودته.
کمی‌ مکث کردم و گفتم، اگرچه فکر نمیکنم به سوالتون ربطی‌ داشته باشه ولی‌ قسم میخورم من از زورو فقط این رو میدونم که سال‌ها پیش توی تلویزیون یه سریالی بود به همین نام، و اینکه می‌فرمائید در مورد باباش، والا تا اونجای که یادمه، از باباش توی سریال خبری نبود. اینجا دوباره قاسم حرفم رو قطع کرد و گفت ، حاجی، بذار ببرم یه کوکا بهش بدم تا همه چیز یادش بیاد. حاجی هم روی به من کرد و گفت، دیگه چی‌؟ همه چیز رو بگو. من هم ادامه دادم، یادمه که آدم خوبی بود و همه مردم هم اونو دوست داشتن و همیشه هم به کمک آدمای بیچاره میرفت، و همیشه هم با یه نفر مشگل داشت که یه گروهبانی بود به اسم گارسیا. حتی این هم یادم هست که یه اسب هم داشت و اگه اشتباه نکنم اسم اون هم ترنادو بود.
اینجا بود که رئیس از پشت میز بلند شد و رو به حاجی کرد و گفت، من میرم نماز. حاجی هم گفت تا شما شروع کنین، ما هم میایم. خلاصه رئیس رفت ( اصلا نمیدونم واسه چی‌ اومده بود، آخه نه توی حرف‌های ما دخالتی کرد و نه نظری و حرفی‌ زده بود) و من موندم با حاجی و قاسم.افسوس میخوردم ایکاش قاسم رفته بود، آخه اون رئیس که، بود و نبودش برای من فرقی‌ نداشت، این قاسم بود که اصلا وجودش توی اتاق یه جورایی نفسم رو می‌گرفت.بگذریم، بعد از رفتن رئیس، حاجی گفت، زیاد وقتی‌ نمونده، اگه همه چیز رو نگی‌، ما که میریم و دستور میدم تو رو هم ببرنت زندان و اونجا آرزو میکنی‌ که ایکاش همه چیز رو گفته بودی. گفتم ، من که الان هر چیز میدونستم براتون گفتم، جواب داد، از ارتباطش با پدرش بگو، ما میدونیم که باباش حمایتش می‌کنه و اصلا همه کارها زیرسر باباشه




من که دیگه همه چیز رو از دست رفته میدیدم و میدونستم اگه هر چی‌ هم بگم ، تفاوتی نمیکنه و تا چند دقیقه دیگه من رو به یه جایی‌ میفرستند که هیچ احدی ازم خبر دار نمی‌شه ، دلم رو به دریا زدم و گفتم، اصلا میدونید چیه؟ فکر می‌کنم شما دارید اشتباه می‌کنید، اونی‌ که مرتب اسمش رو میبرید و میگید تکیه گاهش هم باباشه، اون زورو نیست، شما زورو را با پسر شجاع اشتباه گرفتین. اون بود که خیلی‌ به باباش متکی‌ بود و ..........نمیدونم چقدر حرف زدم و اصلا چه مزخرفاتی گفتم ولی‌ یادمه که صدای تلفن حاجی ساکتم کرد و من که اصلا حالت طبیعیِ خودم رو از دست داده بودم مثل دیوانه‌ها کمی‌ به حاجی و کمی‌ به قاسم نگاه می‌کردم و منتظر بودم که هر لحظه به بدترین وجهی من رو از اونجا به بازداشت گاه ببرن. در همین حین، تلفن حاجی تمام شد و گفت می‌تونی بری. من که نمیدونستم درست شنیدم یا نه پرسیدم کجا؟ گفت آزادی، و همینطور که داشت ورق‌ها و فرم‌های رو که با خودش آورده بود مرتب میکرد، گفت خدا دوست داشت و به سمت در حرکت کرد، که ازش پرسیدم تو رو خدا بهم بگین آخه اصلا چی‌ شده بود؟ همین جور که از در خارج میشد گفت، تشابه اسمی بوده و در رو بست و رفت. من که سر جام خشکم زده بود صدای قاسم رو شنیدم که گفت خیلی‌ خوش شانسی، ولی‌ دفعه آینده نمیزارم به همین راحتی‌ از دستم در بری. و اون هم رفت و در رو پشت خودش بست.
بگذریم،
اون سفر که هر جوری بود بالاخره به خوبی تموم شد ولی‌ راستش چند وقته دوباره هوس رفتن کرده ام، ولی‌ چند تا شرط و پیشنهاد براشون دارم، که اگه انجام بدن قول میدم به محض ورود، خودم برم به دنبالشون و هر چی‌ که میخوان رو مفصل براشون توضیح بدم. اول اینکه اون قاسم رو اخراجش کنن و اصلا بفرستنش بره کار خونه کوکاکولا کار کنه.(والا برای وجهه‌ خودشون هم اینجوری خیلی‌ بهتره و اینقدر حرف و سخن هم بعدا پیش نمیاد) حاجی هم بیاد و یه دستی‌ به اون سر و صورتش بکشه و (اگه صورتش رو هم اصلاح کنه که دیگه چه بهتر، اصلا شاید یه چند روز ازش بخوام مهمونه من باشه و بیاد خونمون) و به جای گلاب هم یه عطر خوب مثل جورج آرمانی بزنه و یه کم هم اخماشو باز کنه بزاره آدم با خیال راحت هر چی‌ میدونه بگه، و‌ام آقای رئیس رو هم بی‌ خیال بشن، آخه اون که والا جاش اونجا نبود، اونو باید ببرن توی حوزه و یا مسجدِ محل، تا بتونه به کاری که توش تخصص داره برسه.
این کل ماجرا بود، ولی‌ راستش هنوز که هنوزه، وقتی‌ یادم میاد آخرش نمی‌فهمم کی‌ با کی‌ تشابه اسمی داشت؟ من با پسر شجاع، یا اینکه زورو با اسبش.....اصلا ولش کنین، به ما چه مربوط
احمد رضا صدیقیان
تقدیم به ر-ف‌‌‌

miercuri, 9 mai 2012

بفرمایید شام (طنز)

راستش از شما چه پنهان از وقتی‌ خودم و عیال این برنامه بفرمایید شا م رو دیدیم و مخصوصا قسمت آخر از هر سری که چقدر زیبا تموم میشه ، تصمیم گرفتیم ما هم توی این برنامه شرکت کنیم.خلاصه بخت هم با ما بود و مسئولین محترم برنامه تشریف آورد‌ند و ما هم از همون اول براشون سنگ تموم گذاشتیم، هر چی‌ باشه مهمون بودند و با  خودمون گفتیم حالا که قرار همه دنیا ما رو توی این برنامه ببینند پس بگذار یه گوشه از دست و دل بازی و مهمون نوازی...رو نشونشون بدیم.
برای همین از اول از خودشون پرسیدیم توی هتل چند ستاره میخوان براشون جا رزرو کنیم( آخه راستش ما که نمیدونسیم چقدر میخوان هزینه کنند ). خلاصه توی بهترین هتل براشون جا رزرو کردیم و چون صبحانه هم روی اتاق بود، من و عیال هم هر روز صبح اول وقت به دیدارشون می‌رفتیم و و توی همین وقت در مورد چگونگی برنامه و اینکه چیکار باید بکنیم، صحبت میکردیم.البته  این رو هم بگم که  نهار رو هر روز عیال می‌‌پخت و من میبردم هتل. شب‌ها هم که حدس میزدیم رژیم دارن دیگه مزاحمشون نمی‌شدیم که یه موقع توی خجالت بمونند و بخوان مجبور بشن چیزی بخورند.
خلاصه حرفهامون رو زدیم و گفتیم که ما برای اولین بار دوست داریم نحوه برنامه رو کمی‌ عوض کنیم و به جای چهار نفر، فقط دو نفر (خودم و عیال)شرکت کننده داشته باشیم، اصلا توی این شرایط بد اقتصادی درست هم  نیست اینقدر اصراف بشه، و به حسب قرعه، شب اول عیال غذا درست کنه و شب دوم هم خودم.حالا دیگه هر کسی‌ برد، مهم نیست چون حتما زحمت بیشتری کشیده بوده.
و اما منو ی شب اول،
پیش غذا،   تیلیت
چون غذای اصلی‌ ابگوشته، بهتر دونستیم پیش غذا همون تیلیت باشه که با غذای اصلی‌ هم جوره.
غذای اصلی‌،
آبگوشت(که با پیازه زیاد سرو میشه و بارهٔ اینکه سنت خودمون رو هم حفظ کرده باشیم، پیاز‌ها رو سر سفره با مشت میشکنیم)
و اما دسر، که همه میدونند بعد از این غذا، بهترین چیز چای نبات هست. البته با نباته زیاد.(هر چی‌ باشه یه بار داریم توی یه برنامه شرکت می‌کنیم، حالا اگه هم یه کم خرجمون زیاد بشه مهم نیست)
و در ادامه هم من باید یه نمره به عیال بدم که نمره ۱۰ رو انتخاب می‌کنم، چون میدونم دست پختش خیلی‌ خوبه
 
 
و اما شب دوم،
پیش غذا، سوپ لخود(لوبیا و نخود)
چون از آب گوشتِ   شب اول حتما کمی‌ باقی‌ میمونه، تصمیم دارم یه کم لوبیا بهش اضافه کنم و یه سوپ لوبیا با طعم نخود درست کنم ، اینطوری هم اضافه غذا دور ریخته نشده و هم یه پیش غذای خوب درست می‌کنم.
برای غذای اصلی‌ خوراک گوشت رو در نظر گرفتم،
آخه ما اصلا اهل اصراف نیستیم، بخاطر همین تصمیم دارم با اضافه گوشت کوبیدهای شبِ   اول یه ساندویچ درست کنم با سبزی خوردن تازه و دسر هم که بهترین چیز فکر می‌کنم یه لیوان دوغ باشه با یه گٔل گز. اگر چه می‌خواستم نگم ما اهل کجا هستیم، ولی‌ فکر می‌کنم دیگه حدس زدید. در پایان هم ، عیال قرار نمره ۱۰ بهم بده، و دیگه اینکه کی‌ مسابقه رو ببره اصلا مهم نیست.
این کل ماجرا بود، و قرار بوده که امروز  برای فیلم برداری به منزلمون بیان. البته کمی‌ دیر وقت هست ولی‌ حتما توی ترافیک گیر کردن!!!!!!
احمد رضا صدیقیان

duminică, 6 mai 2012

مست

چشم بر هم میبندم و لب خاموش
دستان می‌گشایم و نسیم را در آغوش میکشم
عطرت مشامم را پر می‌کند
به مستی می‌رسم و در نهایت
اوج عشق را برایت به ارمغان می‌آورم

رازِ هستی‌

سحر پدیدار گشت و تاریکی‌ را با اندوه خویش به تصوری در گذشته فرستاد
نسیم عشق بر آمد و کوله خود را مملو از عطر عقاقی‌ها گشود و گوشهای تردید را معطر ساخت
و آنگاه که خورشید بر آمد، در مقابل زوایای مبهم افکار، آفتاب را دلیل و برهانی استوار قرار داد
و این همه لطافت و زیبایی، سرودی از خشت خشتِ هستی‌ زمزمه میکنند که
عشق است
آنچه بوده و آنچه هست

یگانه خالق

دنیا را هدیه آوردی،،،،،،سبدی از زیبائی‌هایش برایت دستچین کردم
محبت را خلق نمودی،،،،،،آهنگ قلبم را همنواز با سرود عشق ساختم
چون از مقام بخشش در آمدی،،،،، تمامی گناهان را بر تن‌ خریدم
و چون یگانه خالق یافتمت،،،،،،به هر آنچه آفریدی عشق ورزیدم
حال از تو می‌پرسم ، بین من و تو عاشق کیست؟
احمد رضا صدیقیان