marți, 15 februarie 2011

روز عشاق، اصفهان

الو، سلام آتوسا
سلام
(چیطوری؟(چطوری
خوبم ولی‌ دارم از این کارات دیونه میشم
چرا؟ مگه(با کسره بخونید) چیکار کردم؟
همین که اول یه تک زنگ میزنی،بعد من باید با یه تک زنگ جوابتو بدم تا تو دوباره زنگ بزنی‌ و تازه شروع به حرف زدن کنی‌
ده‌‌‌ دفعه که برات گفتم،خب اینجوری میفمم که میتونی حرف بزنی
خوب اینکه تک زنگ نمیخواد، اگه نتونم همون اول بهت میگم
د نه د،اونوقت پولی‌ یه تیلیفون(تلفن) بیخودی می‌‌افتد به حسابم
تو هم که فقط به فکر پولی,‌
من به فکری پولم؟ دسد(دستت) درد نکوند(نکند). منو باش که مثلا زنگ زدم دعوتت کنم امشب بریم بیرون
چی‌؟ بریم بیرون؟فکر کنم حالت خوب نیست. خدا بد نده، چی‌ شده می‌خوای ولخرجی کنی‌؟
اختیار دارین ، آخه ما که یه آتوسا خانوم بیشتر نداریم، امروز هم که روزی عشّاق‌س .تا لا( تا حالا) چند بار بهت گفته ام، خره من دوسد دارم(خره، به یه دوست صمیمی‌ و نزدیک گفته میشودخوب حالا قراره کجا بریم؟
هر جا تو بخای
من میگم بریم یه رستوران خیلی‌ خوب، مثلا همین شهرزاد، نزدیک هم هست، من انجا رو خیلی‌ دوست دارم.

باشد، بعدی(بعد از) شأم میریم اونجا
یعنی‌ چی‌ بعد شأم؟
آخه مامانم کتلت پخته س ،یه چهار تا ساندویچ درست کرده، با تره و ریحون، حیف س نخوریم
ساندویچ کتلت؟ این جوری دعوت میکنی‌؟
د نه ، میگم که هر جا تو خواستی‌، فقط میگم جایی‌ که غذا به این خوبی هست دیگه بیرون غذا خوردن حروم س . ولی‌ بعدی شأم میریم همون جا که می‌خوای یه چای و گز می‌خوریم. خوبه؟
مگه چای و گزشون مجانیه که اصرار میکنی‌؟
چای نه، اما گز آره. تازه اگه یه دو سه تا هم بذاری جیبت هیچی‌ بهت نیمیگن(نمیگن
اینطوری دعوت میکنی‌ بیرون؟ با کتلت مامانت و چای مجانی‌؟ دیگه چی‌؟ همش همین بود؟
دیگه چی‌ چی‌؟ به خیالد(خیالت) فکری همه چیا نکردم؟ چرا...یه کادو برات دارم که اگه بیبینی خیلی‌ دوس میداری.
کادو؟ اگه منظورت این که دوباره برام کار دستی‌ ساختی، همین جا بهت بگم که نمی‌خوام
دسی(دست) شوما درد نکوند. عوض اینکه بوگوی(بگی‌) تمومی کارام اوریجینال س ، اینجوری جوابم را میدی؟
حالا تو بگو چیه، میدونی که با همه این حرف‌ها چقدر دوستت دارم.
چی‌ چی‌ گفتی‌؟ میشد(میشه) این دو تا کلمه آخر را یه بار دیگه بوگوی؟ خره، من برات می‌میرم، اصلاً امشب ثابت میکونم. قبل از چای، یه بستنی هم می‌خوریم. خوبه؟
وای، من بستنی خیلی‌ دوست دارم.
ولی‌ باید قول بدی یواش یواش بخوری، یه وخ(یک وقت) گلو درد نگیری، آخه بد مصب قرصی گلو از بقیه دارو‌ها گررونتره
خوب اگه میگی‌ بعدش گلو درد داره، اصلا بستنی نمیخوام
باریکلا، اینا میگن آدمی چیز فهم، میدونی که من برا خودت میگم و الا که اصلا بحثی‌ پولش نیست
حالا که اینطوره، پول بستنی رو بده به خودم
نوکردم(نوکرتم)هستم. یه جوری حرف میزنی که انگار دفعه اوله.چند بار تا لا پولی‌ تاکسی را برات ریختم به حسابت تا جاش با اتوبوس بری؟ هان؟ نکردم؟ اصی(اصلا) میدونی چقدر توی حسابت پول جمع‌ شده س

خوب چه فایده وقتی‌ نمیتونم از پس اندازم پول برّ دارم؟
پول ور(برّ) داری؟ برا چی‌چی؟ پولی‌ پس انداز مالی‌(مال) بچه آدم س .باید یه ذره آینده نگر باشی‌، دیروز بحث همین را با اوستام حاج محمود می‌کردم، گفتم اوسّا، اگه اومدیم و من افتادم و شما مردی، تکلیفی من  توی این مغازه چی‌ چیس ؟ گر چه اینقدر بد اخلاقه که نمی‌شه باش دو کلمه حرف بزنی‌.
زنگ زادی روز ولنتاین این حرف‌ها رو بهم بزنی‌؟
خره دارم برات درد و دل‌ می‌کنم، باشد، دیگه نمیگم، ولی‌ اصل کاری را بهت نگفتم..مهمترین دلیلی‌ که میخوام بیبینمت.
و‌ا، چه دلیلی‌؟ نکنه..نکنه
نکوند چی‌چی؟ بله، من که میدونم کلد(کله تو) خوب کار میکنه. اصی برا همین اینقدر دوسد دارم
یعنی‌ برام حلقه خریدی؟
صبر کن. چرا تند میری؟ من که بیست بار تا حالا ماجرا‌ حلقه را برات گفتم، دوباره میگوی(میگی‌)  حلقه
ولی‌ من حلقه‌ای که از مامان بزرگت گرفتی‌ رو نمیخوام
این حرفا چی‌ چیس؟ چرا چرت میگوی؟بهت که گفتم تازه از طلا فروشه گرفتم، دادم سنگش رو عوض کرد یه جلا هم بهش داده، تازه، یه قوطی نو هم براش خریدم . نیمیدونی چقدر قشنگس.
اره ، شاید عاشق قوطیش بشم.
حالا وقتی‌ بیبینی میفهمی، ولی‌ کادو اصلیم این نیست.حتا از فکرت هم رد نیمیشد(نمیشه
و‌ا؟
والا، خودت حدث بزن.
نکنه برام عطر خریدی؟
نه
پس شاید یه جفت گوشواره؟
این هم نه، بازم بوگو(بگو) دیگه چی‌
پس حتما یه لباس خارجی‌ خریدی. اره؟
بابا جون این حرف‌ها چی‌ چیس داری میزنی؟ انگار شیطون گولد(گولت)زده
اصلا من نمی‌دونم. خودت بگو
یه تیکه(تکه) پارچه زنونه که اگه بیبینی باورت نمی‌شه.
جدی؟ از کجا خریدی؟ چند متر هست؟
یه ذره مقدارش کمه، ولی‌ اگه خیاطت خوب باش میتونه یه جفت جوراب ساق کوتاه قشنگ برات در بیاره
وای که چقدر خسیسی‌!
نگو خسیس، بگو آینده نگر. خوب، پس ساعت هشت لب سی‌ و سه ٔپل وعده. خوبه؟
قبل از تو یه دوستام زنگ زده بود، میگفت  اونجا پر از گشت انتظامی بوده
بوده که بوده، مثلا چه غلطی میخوان بکنن؟..............دوستت نگفت چند تایی‌ بودن؟
چرا، میگفت یه دو سه نفری بودن و به همه هم گیر میدادن
میدونی؟ میگم میخای(میخواهی‌)بذاریم برا یه دفعه دیگه. اصلا این جوری بهتره، الان هم که دیگه دیره. ناراحت شأم و کادو نباشیا(نباشی‌ ها). ساندویچ‌ها را برات میذارم توی فریزر، کادو هم که خراب نمی‌شه. هفته دیگه یه زنگ بهت میزنم. باشه؟
خاک توی سر‌ من که دارم با کی‌ وقتم رو تلف می‌کنم، دیگه مزاحم من نشو. (تلفن قطع میشود)
عجب،چرا اینجوری کرد؟ آهان، فکر کنم باباش یا یه کسی‌ دیگه یه دفعه اومد توی اتاقش.

احمد رضا صدیقیان

vineri, 11 februarie 2011

می‌خوام زن بگیرم

با پوزش از تمام نسل سومی‌های هم وطنم، آنهایی که سنّ‌هاشون دیگه از ۶۰ بالا رفته،مثل پدر و مادر خودم و شما. دست همشون رو میبوسم.
عزیز... عزیز؟
-هان؟ بیا مادر.. اینجام توی آشپزخونه
سلام
-سلام، مادر الهی به قربونت بره، اومدی؟ چرا دیر کردی؟ دلم هزار راه رفت.
گفته بودم که یه کم دیر می‌کنم
-برو تا دست و صورتت رو بشوری یه چای برات میریزم
نه عزیز، چای نمیخوام
-چی‌ شده مادر؟ اتفاقی‌ افتاده؟ خدا منو مرگ بده، وای خدا الهی....
نه بابا ، هیچی‌ نشده، آخه از بس اینطوری میکنی‌ که نمی‌شه دو کلمه باهات حرف زد
-خوب پس زود بگو ببینم چی‌ شده، تو که منو نصف العمرم کردی.
عزیز؟ میخوام زن بگیرم
-چی‌؟ زن،    زن.  الهی که مادر به قربونت بره. اینو از اول میگفتی‌، چه خبری از این بهتر؟ خدا ایشالا دلت رو شاد کنه.میدونستم آخرش سر عقل میای، همین چند روز پیش دوباره یه ختم برداشتم به نیت چهارده معصوم. چهار ده هزار صلوات ، خدایا شکرت‌. حالا دیدی نذرام همه کارها رو درست میکنه، اونوقت تو که میبینی‌ من و بابات چطوری با همین ختم و نذرها هر چی‌ بخواهیم رو از خدا میگیریم، توی نماز خوندنت سهل انگاری میکنی‌. خدایا صد هزار مرتبه شکرت‌. باشه  مادر، به روی چشمم، خودم همه کارات رو درست می‌کنم. خوب ، بگو ببینم، کی‌ دیدیش؟
کیو عزیز؟
-خوب بسه دیگه، کیو عزیز.. اتفاقاً امروز توی کوچه اقدس خانوم، مادرش، رو دیدم. والا هر چی‌ بگم اینها چه فامیل خوبین کم گفتم. خود زهرا که تک. اینقدر خانومه که....
یه دقیقه صبر کن عزیز، من حرف زهرا رو نمیزنم.
-چی‌؟
نمیذاری که برات بگم، من توی دانشگاه با یه دختری آشنا شدم..
-وای خدا مرگم بده،دختر توی دانشگاه؟این حرف‌ها چیه ؟تو رو به روح بی‌ بی‌ اگه دیگه از این حرفها بزنی‌
تو که اصلا نمیذاری من حرفم رو بزنم، من که بدون اجازه تو و بابام کاری نمیکنم. میگم فقط ازش خوشم اومده
-خوشت اومده؟ وای خاک بر سرم، الهی کر میشدم و این حرف‌ها رو نمیشنیدم. از اون روزی که این دستگاه(ماهواره) رو آوردی گذاشتی توی اتاقت، میدونستم شیطون رو داری به دلت راه میدی. معلومه، وقتی‌ یه جوون به جای نماز شب تا لنگه سحر میشینه پای این مزخرفات......حالا جواب بابات رو چی‌ بدم؟دیدی چی‌ شد، دیگه رو ندارم توی محل سرم رو بلند کنم



بسه دیگه مادر. آخه تا کسی‌ رو ندیدی و نشناختی چطوری میتونی در موردش قضاوت کنی‌؟اصلا نمیدونی کی‌ هست... چی‌ هست. بابا زندگی‌ عوض شده، اینها که تو میگی‌ مال قدیم هاس. آخه کی‌ با چهار تا صلوات تا بحال زن پیدا کرده؟
خوبه  خوبه، این هم نتیجه این همه تر و خشک کردن. بیا بچه رو بزرگ کن تا به اینجا برسه، حالا دیگه به مقدسات هم.....لا اله الا الله.
مادر من، چرا در دهن منو باز میکنی‌؟ مگه واسه آبجی‌ مریم ده‌‌‌ برابر حالا نذر و نیاز نکردی، پس چرا کارش به طلاق کشید و اینقدر خون دل‌ خورد؟
نه خیر، اون پسره  از روز اولش عوضی‌ بود-
تازه بدتر،پس دعا‌ها از روز اول وارونه اثر کرده بود.حالا شاید اینبار درست عمل کنه و همون عروسی که می‌خوای نصیبت بشه.
اینقدر حرف بیخود نزن. اصلا برو با بابت حرف بزن، وای خدایا ، چه خاکی بر سر کنم-
می‌شه یه سوال ازت بپرسم؟ تو مگه قرآن رو قبول نداری؟
و‌ا، معلومه که دارم. همه چیزمون از قرآن و پیغمبره.-
خوب باشه، پس بیا از روی قرآن با هم حرف بزنیم
لازم نکرده، اینقدر هم اسم قرآن رو بی‌ وضو نیار. پاشو، پاشو یکی‌ از اون قرص‌های قلبم رو بده. وای خدایا خودت کمکم کن-
باشه، حالا که اینطوره اصلا میرم یه زن ارمنی میگیرم.
همینت کم مونده تا شیرم رو بهت حروم کنم-
عجب، ببینم، اگه ارمنی بده پس چرا این ژاکلین خانوم، خیاطه رو میگم، همش از خوبی هاش تعریف میکنی‌؟
بسه، بسه، تو نمیخواد به این کار‌ها کار داشته باشی‌-
چرا کار دارم. میدونی چرا اینقدر عزیزه؟ چون خودت میگی‌ نصفه همه ازت دستمزد میگیره. مادر من، تو رحم و انصاف اون رو دوست داری ولی‌ اون خود تو رو.
برو گمشو ، دیگه نمی‌خوام صدات رو بشنوم. اون چادر من کجاس؟ دیگه طاقت جر و بحث با تو رو ندارم-
نه مادر، لازم نیست تو بری، من میرم ولی‌ بذار بهت بگم حالا چیکار کن، پاشو زنگ بزن به یه بیست تا از این دوستات که همیشه آماده دعا و مسجد رفتن هستن، دعوتشون کن اینجا واسه یه سفره بی‌ بی‌ زینب، اونها هم که آماده هستن به این بهونه با هزار تا حرف‌های جور و واجور و غیبت این و اون بیان و واسه هم درد و دل‌ کنین، یا اصلا پاشو یه چهار رکعت نماز بخون. چون وقت خوبی بدست میاری که توی نمازت به این فکر کنی‌ که هفته دیگه واسه زایمان دختر عمه شهلا چی‌ کادو ببری، اینجوری همه حرف‌های منو یادت میره. من رفتم، شب هم واسه شأم نمیام.خداحافظ...راستی‌ دعا هم قبول


-شب-
سلام (و مستقیم میرم به سمت اتاقم)
سلام، بیا اینجا می‌خوام باهات حرف بزنم. مرده شور اون تلویزیونت رو ببرن که از وقتی‌ آوردی، مثل دیوونه‌ها شدی. بگو ببینم ماجرا چیه؟ اینها که مادرت میگه درسته؟ -
من نمی‌دونم مادر بهتون چی‌ گفته،ولی‌ حرف‌های که من به مادر زدم رو اگه بخواهین می‌تونم براتون بگم.
لازم نکرده،فقط موندم آخه تو به کی‌ رفتی‌؟ توی کل فامیل ما، یکی‌ مثل تو بی‌ دین و ایمون نیست. چرا نمیای ببینی‌ همین پسر عموهات توی این مسجد محل چیکار که نمیکنن. -
نه بابا، شما نمیدونید. پس بذارید براتون بگم، اون بزرگه، اکبر، رفته بوده قرض الحسنه وام بگیره، حاج آقا بهش گفته بوده اگه وام می‌خواد پس چرا زیاد توی مسجد نمیاد. اون حسین شون هم که مدت زیادی که با دختر حاج فتحی دوسته، و دختره گفته سعی کن یه جوری به بابام نزدیکتر بشی‌. واسه همینه که همش توی مسجد افتاده.یادتونه پارسال محرم که زن و بچه فتحی رفته بودن زیارت و نبودن، از حسین آقا توی دسته خبری نبود؟
عجب..عجب، پس روی این حساب، من هم ماه پیش که رفته بودم مشهد حتما رفته بودم از آقا یه پراید بگیرم، نه؟ -
نه پدر، شما دنبال پراید نرفته بودید ولی‌ جوابتون رو با یه سوال میدم. شما بعد از چند هفته نگفتین که این زیارت‌ها اینقدر با برکت که از سود اون سجاده‌ها و زعفرانی که آوردید واسه مغازتون توی بازار، بیست برابر خرج مسافرتتون رو در آوردین؟
دیگه چی‌؟ بگو اگه بازم چیزی مونده؟ اینجور که پیداست، این ما هستیم که نمیدونیم چیکار می‌کنیم. شاید هم بابت این دین و اعتقادی هم که میگی‌ نداریم یه عذر خواهی‌ به تو بدهکار باشیم؟ -
نه پدر جان، دین و اعتقادتون به من ربطی‌ نداره، همونطور که همیشه میگین، کسی‌ رو توی قبر کسی‌ دیگه نمیذارن.و اما اگه وظیفه‌ای هم باشه، اون شما نیستین که باید از من عذر خواهی‌ کنین، بلکه اون منم که باید تا آخر عمر دستبوس شما و عزیز باشم.
-دو روز بعد-
علی‌.. بابا نگفتی حالا اسم این عروسمون چی‌ هست؟ -
چی‌؟ دارین شوخی می‌کنین؟
نه، خیلی‌ هم جدی میگم، اصلا چرا یه قرار نمیذاری تا یه گًل بگیریم و بریم یه سر خونشون؟ -
یعنی‌ شما از دست من ناراحت نیستین؟من فکر می‌کردم حالا حالا‌ها دیگه با من حرف نمی‌.......
میدونی چیه؟ بزرگی‌ به فهم آدمه نه به سنّ اون.وقتی‌ یکی‌ با سنّ کمتر هم یه حرف درست و منطقی‌ بزنه چاره‌ای جز قبول اون نیست.کلا اگه یه اشتباه مدت طولانی تکرار بشه، مثل یه کار معمولی و درست جلوه میکنه و عادت هم باعث تکرارش می‌شه. ...... خوب، نگفتی اسم عروس خانوم چی‌ بود؟...
احمد رضا صدیقیان


luni, 7 februarie 2011

نکیر و منکر

آیا تا بحال شده خواب مردن خودتون رو ببینید و یا اینکه مرده اید و توی اون دنیا هستید؟ اگه جوابتون مثبت باشه فکر می‌کنم بتونم حدس بزنم با چه ترس و لرزی از خواب پریدین و وقتی‌ متوجه شدین که همش یه خواب بوده، چه نفس راحت و عمیقی کشیدین. اینطور نیست؟ ولی‌ من باید اقرار کنم که خواب دیدنم هم مثل بقیه چیز هام غیر عادیه.آخه شما به من بگین کی‌ تا به حال خواب مردن خودش رو دیده و بعد از بیدار شدن افسوس خورده که چرا همش فقط یه خواب بوده؟ باور نمیکنید؟ باشه، پس بقیه ماجرا رو بخونید.
تا به حال اسم نکیر و منکر رو شنیدید؟ همون دو تایی که میگن شب اول قبر میان به سراغ آدم و اینقدر هم ترسناکند به طوری که آدم از دیدنشون به خودش.......هان؟ چیه؟چرا یه دفعه خودتون رو جمع و جور می‌کنین؟ نه بابا، نترسین. آخر کار میفهمین که هر چی‌ در رابطه با آنها شنیدید، همش اشتباه بوده و نه تنها وحشتناک نیستن تازه خیلی‌ هم با حالند.
چند شب پیش خواب دیدم مراسم خاک سپاری بود و متوفی هم کسی‌ نبود جز خود من.سرتون رو درد نمی‌‌یارم،بعد از انجام تشریفات شرعی، منو گذاشتن توی قبر و شروع کردن خاک رو بریزن روم. یواش یواش همه جا ساکت میشد و روزنه‌های نور یکی‌ بعد از یکی‌ دیگه بسته میشدند. از شما چه پنهان، ترس داشت تموم وجودم رو میگرفت و نمیدونستم حالا چیکار بکنم که  یکدفعه یه سر و صدا‌های شنیدم و بخودم اومدم. صدا همینطور نزدیک تر و واضح تر میشد و دیگه میشد کاملا بفهمی.آره، اشتباه نمیکردم، یکی‌ داشت ترانه بابا کرم رو با لهجه اصفهانی میخوند و یکی‌ دیگه هم باهاش دم میداد.توی این فکر بودم که چه اتفاقی داره می‌‌افته که یه دفعه همه جا نورانی شد و خودم رو جلو دو تا پسر جوون خوش تیپ دیدم. اولین چیزی که به نظرم جالب اومد سر و وضعشون بود.یکی‌ شون شلوار لی پوشیده بود و یه تی‌شرت خارجی‌ هم تنش بود و مرتب به تلفن موبایلی که دستش بود و فکر کنم آیفون ۴ بود ور میرفت و اون یکی‌ دیگه یه لباسی پوشیده بود یا اینکه اصلا لباس نبود، خلاصه هر چی‌ که بود خیلی‌ توی تنش قشنگ بود.
همینطور که خیالم یه کم راحت تر شده بود که دیگه تنها نیستم، یه لبخندی بهشون زدم و سلام کردم. مطمئن بودم که آنها هم مثل من تازه مردن و دارن می‌رن واسه حساب و کتاب. واسه اینکه سر حرف رو باهاشون باز کنم ، لهجه اصفهانی‌ رو بهونه کردم و برای اینکه نشون بدم هم شهریشون هستم پرسیدم،شما بچه کدوم محله هستین؟ که یه دفعه زدن زیر خنده، من که خوشحال شده بودم شروع کردم باهاشون به خندیدن که یه دفعه اون که لباسش عجیب قریب بود گفت ما همین جا میشینیم. من که فکر  کردم اینها دارن سر شوخی رو باز می‌کنن واسه این که کم نیارم گفتم، نه،قبرتون رو که نپرسیدم، خونه تون کجا بود. اینو که گفتم اینبار هر سه تایی حالا نخند و کی‌ بخند





بعد از چند لحظه اون که شلوار لی تنش بود همینجوری که حواسش به تلفنش بود پرسید تا بحال اسم نکیر و منکر رو شنیدی؟ در جوابش گفتم ، معلومه که شنیدم و فکر کردم که اینها در این مورد چیزی نمیدونن و میخوان بفهمن جواب سوال‌های نکیر و منکر رو چه جوری باید بدن، برای همین گفتم اصلا ناراحت نباشین، هم سوال‌ها رو بلدم و هم جواب هاش رو و بعد یه نگاه به تلفنش انداختم و گفتم قبل از اینکه همه رو یادتون بدم می‌شه لطف کنی‌ بذاری یه زنگ بزنم؟ گفت آره، به کجا؟ گفتم به خونمون، گفت به اونجا خط نمیده، پرسیدم پس فرق این دنیا با اون دنیا چیه، اونجا هم هیچ وقت خط نمی‌داد، که در جوابم گفت نه بابا، این داخلیه. اینو گفت و دوباره زدن زیر خنده.داشتم یواش یواش باهاشون حال می‌کردم که یه دفعه اون لباس عجیبه گفت اسم من نکیره و بلافاصله اون یکی‌ هم خودش رو معرفی‌ کرد و گفت که اسمش منکره. منو بگی‌، خشکم زده بود. آخه هیچ چزشون به اون چیز‌های که من از نکیر و منکر شنیده بودم نمیخورد. همینطور که با خودم فکر می‌کردم که اینها داران با من شوخی می‌کنن گفتم، نکیر و منکر که اصفهانی‌ نیستن ولی‌ شما با این لهجه غلیظ...که یه دفعه نکیر حرفم رو قطع کرد و گفت، ما با هر کس با زبان و لهجه خودش حرف  می‌زنیم که من در جوابش پرسیدم مگه اینجا هم کلاس سینما و تأتر هست؟ این رو که گفتم دیگه خودتون حدس بزنین که چه خنده  بازاری دوباره راه افتاد.بعد که یه کم ساکت شدن گفتم، جدی من شنیده بودم که شما خیلی‌ ترسناکید و صداتون مثل غرش توفانه و چشماتون مثل رعد و برق همه آدم‌ها رو میخ کوب میکنه. که نکیر
در جوابم گفت، فکر میکنی‌ تکنولوژی اینجا نیومده؟ اینها که میگی‌ مال ۱۴۰۰ سال پیشه، این همه دانشمند‌های خارجی‌ که مردن و با خودشون اختراعات و اکتشافاتشون رو آوردن اینجا ما هم استفاده کردیم و یه دستی‌ به سر و صورتمون کشیدیم، بهترین جراحی‌های پلاستیک اینجا انجام میشه و تکنولوژی روز دنیا رو اینجا هم داریم.
منکر همش حواسش توی تلفن بود و فکر کنم که یا چت میکرد یا پیامک میفرستاد، که نکیر بهش گفت یه کم این تلفن رو بگذار کنار تا سوال و جوابمون رو بکنیم و بریم تا دیر نشده. پرسیدم مگه کجا قراره برین؟ گفت امروز همه دعوت امام خمینی هستیم برای نهار توی رستوران بهشت. اینجا بود که منکر اولین سوال رو پرسید و گفت،پروردگارت کی‌ بود؟ جواب دادم خداوند یکتا. بعد پرسید اسم پیغمبرت چی‌ بود؟ گفتم محمد ابن عبداله (ص)، گفت نه، فقط اسم خودش رو بگو که گفتم والا همه همینطور میگفتیم، گفت چرا نمی‌فهمی؟ بدون اسم پدر بگو. که تازه متوجه منظورش شدم و گفتم همه مسلمون‌ها اینجوری میگفتن، اون هم در جوابم گفت ، ما هم با همه مسلمونها این مشگل رو داریم.خلاصه سوال بعد رو پرسید که دینت توی دنیا چی‌ بود؟ گفتم شیعه اثنی عشری . گفت شیعه چی‌ چی‌؟ گفتم اثنی عشری. گفت این یعنی‌ چه؟  گفتم والا درست نمی‌دونم ولی‌ فکر کنم دو آتیشه معنی‌ بده، که یه دفعه به منکر گفت بگرد  توی اینترنت ببین معنی‌ این که میگه چیه. اون هم که خوشحال بود که دوباره تلفنش رو دستش می‌گرفت فوری دست به کار شد و بد از چند لحظه جواب رو پیدا کرد و گفت یعنی‌ شیعه دوازده امامی. اینجا من پرسیدم شما چطور معنی‌ این رو نمیدونستین؟ توی دنیا به ما گفته بودن که شما همه چیز رو میدونید. در جوابم گفت، درسته، ما به همه علوم الهی واقفیم ولی‌ شما مسلمونها یه چیز‌های از خودتون در آوردین که گاهی توی فرهنگ نامه الهی هم پیدا نمیشه. بعد منکر که وقت رو غنیمت پیدا کرده بود و داشت تند تند یه پیامک دیگه میفرستاد همین طور که نگاهش به تلفن بود پرسید خوب بگو ببینیم رهبرت توی دنیا کی‌ بود؟ اینجا نمیدونستم چه جوابی‌ رو بدم بهتره و خوششون میاد واسه همین گفتم والا من همه رو دوست داشتم. گفت ، نپرسیدم کی‌ رو دوست داشتی پرسیدم رهبرت کی‌ بود؟ من که دیدم چاره‌ای ندارم گفتم آقای خامنه‌ای.که دیدم یک دفعه هر دو تاشون خوداشون رو جمع و جور کردن و یه کم جدی شدن. من که فکر کردم اشتباه جواب دادم گفتم البته میر حسین هم برای من مثل یه رهبر بود. همین کافی‌ بود که اینرو بگم و دوباره حالا نخند و کی‌ بخند.وقتی‌ دیدم دوباره سر حال شدن پرسیدم چرا وقتی‌ اسم آقای خامنه‌ای رو که آوردم ساکت شدین؟ نکیر در جوابم گفت ایشون نماینده باری تعا لی روی زمین هستند و چند وقتی‌ هست که توسط  عواملشون در اینجا یه سری دستگاه‌های شنود .......اینجا بود که زنگ صدای تلفن منکر حرفهامون رو قطع کرد


از حرف‌های که میزد میشد فهمید که یه اتفاقی افتاده و یه چیزی بهم خورده. آخر کار هم گفت، باشه بهتر، پس یه نیم ساعت دیگه همون جای همیشگی‌ و تلفن رو قطع کرد.بلافاصله نکیر پرسید کی‌ بود؟ که منکر در جواب گفت، حوری ملک بود، میگفت برنامه مهمونی امروز ظهر بهم خورده. نکیر پرسید چرا؟ منکر گفت، مثل اینکه جبرئیل فهمیده که آقا( امام خمینی) توی فکر کنار زدن اون بوده و میخواسته قدرت رو ازش بگیره و برای همین برنامه امروز بهم خورده.نکیر پرسید پس نهار رو چیکار کنیم؟ که منکر با لبخند گفت مگه نشنیدی قرارشو گذاشتم، ملک با دو تا از حوری‌های دیگه میان همین مک دونالد همین جا. اینجا بود که به من نگاه کرد و گفت، می‌خوای با ما بیای؟ من که اصلا باورم نمی‌شد گفتم جدی میگی‌؟ که منکر یه دستی‌ زد سر شونه‌ام و گفت،پسر، اون زندگی‌ سگی‌ که توی دنیا داشتی تموم شد، اینجا هر روز از همین خبرها ‌ست. نکیر هم گفت پس زود باشین که دیر می‌شه و سه نفری راه افتادیم. نکیر هم دوباره شروع کرد به بابا کرم خوندن و من و منکر هم باهاش دم میدادیم. احساس خیلی‌ خوبی داشتم، مخصوصا وقتی‌ فکرش رو می‌کردم که دارم میرم با یه حوری آشنا بشم دلم می‌خواست  از خوشی‌ داد بکشم.فقط یه چیز عذابم میداد و اون اینکه ،  نکنه همه اینها یه خواب باشه.
احمد رضا صدیقیان

sâmbătă, 5 februarie 2011

چرا ما اینقدر بی‌ انصافیم

امروز داشتم توی اینترنت میگشتم، والا هر چی‌ که دیدم همش خبر‌های منفی‌ بود. خدا وکیلی یه نگاه بیندازید، آیا دو تا خبر مثبت و خوب در مورد کشورمون توش پیدا میشه؟ آخه بابا این همه دلایل داریم که بتونیم به همه چیزمون افتخار کنیم. میگید نداریم؟ باشه، بیا من چند تاش رو براتون میگم.
اول از همه از نظر علمی‌،
اینجا میخوام یه مسئله علمی‌  ساده و روزمره رو مطرح کنم. مثلا همین توالت رفتن، هان؟ تا حالا بهش فکر کردین؟حالا بهتون ثابت می‌کنم که چرا میگم بی‌ انصافیم. شما به من بگین کدوم ملتی در این زمینه اینقدر اداب و دستور و حدیث داره؟ مثلا همین که میگه باید با پای چپ وارد توالت بشیم( تازه از دعا هائی که باید اون توی بخونیم و اداب بیرون آمدن هم صرف نظر کردم).اینقدر این مسئله از نظر علمی‌ پر محتواست که این دانشمندای غربی هر چقدر روش تحقیق می‌کنن بازم عقلشون به جائی‌ قد نمیده، اونوقت ما چی‌؟ پس از صد‌ها سال که بزرگانمون این مسائل رو بهمون یاد دادن هنوز قدر نشناسیم و حسرت علم غربی‌ها رو می‌خوریم. خوب پس حقمونه  که بریم توی بازار سیاه دنبال دارو‌های خارجی‌ برای زخم بواسیرمون بگردیم تا بلکه دردی از دردامون کم کنیم.
حالا از نظر مراکز علمی‌،
در این مورد که میشه یه کتاب نوشت ولی‌ بگذارید اینجا هم یه مثال ساده بزنم. توی همین اینترنت کافیه دنبال لغت دانشگاه بگردی تا ببینی‌ چطوری اسم هزاران دانشگاه مختلف رو  توی چند ثانیه میده بیرون و بعد تازه می‌فهمی این خارجی‌‌ها اینقدر توی زمینه‌های مختلف دانشگاه ساختن که آدم نمیدونه کدوم رو بره و اصلا چیکار بکنه. اونوقت من و تو قدر نشناس بهترین مرکز علمی‌ دنیا رو همین جا زیر سرمون توی قم داریم ولی‌ افسوس که قدر نمیدونیم. مگه غیر اینه که هر چی‌ بخوای توش پیدا میکنی‌؟ آخه بی‌ انصاف ها، کدوم دانشگاه رو میشناسین که علوم مربوط به دنیا رو که هیچ، پاش رو فراتر هم بذاره و علوم و مسائل بعد از مردن هم برسه؟ مگه غیر از اینه که حوزه علمیه خودمون همه اینا رو یه جا داره؟

صلا شما ببینید چقدر باید از نظر علمی‌ پر محتوا باشی‌ که به محض ثبت نام و پوشیدن لباسش میتونی برای بقیه در زمینه‌های مختلف صحبت کنی‌. ولی‌ ما چی‌؟ ما که این سعادت نصیبمون شده و پای منبر این بزرگان می‌نشینیم حواسمون به سینی چای که توی روضه دارن میدن و توی ذهنمون داریم میشماریم ببینیم به ما هم میرسه یا نه؟ آخه حیف نیست؟بازم میگید ایراد از خارجی‌ هاس؟
و اما مذهب،
وای وای، اینجا واقعا دلم میخواد چیزی نگم، آخه از کجاش میتونم بگم؟اصلا با غربی‌ها قابل مقایسه نیست.چی‌ رو مثال بزنم، تعداد پیامبر و اماماشون رو؟ آخه اون بی‌چاره‌ها که جز یکی‌ که اون هم یتیم بود  که کسی‌ رو ندارن. اونوقت ما چی‌؟ فقط  همین چند روز پیش میگفتن یه امام جدید پیدا شده بوده که میگن اعدامش کردن. خوب، حالا میخواهین بشماریم ببینیم کی‌ بیشتر داره، دیدید بیخودی نمیگم که بی‌ انصافیم؟ یا اصلا بگذارید مکان‌های مقدسشون رو بگم، اگه همش رو توی دنیا جمع کنیم چهار تا بیشتر ندارن که اون هم سه تاش توی واتیکانه، ولی‌ توی کشور خودمون اگه چهار تا ده‌ دور افتاده بری حداقل یکیش امام زاده داره، تازه اینم هیچی‌، حتی برای اونهای هم که ندارن فکرش رو کردیم. همین امام زاده متحرک‌ها رو میگم. دیدید دیگه؟ یه مقبره گذاشتن عقب یه وانت و باهاش جاهای میشه رفت که روی نقشه هم سخت پیدا می‌شه. حالا فهمیدید توی مذهب هم قدر نشناسیم؟
حالا  از نظر سیاست،
اینجا دیگه فکر کنم با من هم عقیده هستید و قبول دارید که هر چقدر شکر کنیم که در ایران زندگی‌ می‌کنیم، بازم کمه.

اینقدر توی این زمینه دلیل برای احساس غرور کردن داریم که نمیدونم کدوم رو بگم، از این بگم که خارجی‌‌ها توی کشورهاشون کارها رو بین هزاران متخصص تقسیم میکنند ؟ یا اینکه برای هر کاری بهترین نحوه اجرا رو پیدا کردن، ولی‌ خوب یکی‌ هم نیست بهشون بگه چرا نمی‌‌یان کشور ما رو ببینند که چه جوری خدا خودش یه هشتاد درصد کارها رو انجام میده و اون‌های هم که میمونه توسط یکی‌ از همون دو سه تا امام اولمون حل میشه. پس واسه چی‌ فکر می‌کنین که دولت مردامون کاری جز حرف زدن نمیکنن؟ تازه اونجا هم که با حرفهاشون یه خراب کاری بوجود میاد، بقیه امامان که هستند، یکیشون بالاخره به داد کشور میرسه. خوب، این افتخار کردن نداره؟
و اما امنیت،
به نظر من توی این زمینه جا داره همین الان همه سر به سجده بگذاریم و شکر کنیم که توی ایران زندگی‌ می‌کنیم. شما غرب رو نگاه کنین، رفتن آزادی و دمکراسی رو توی جامعه‌هاشون جا انداختن و به قول خودشون شکل قانونی هم بهش دادن . حالا اگه یه کسی‌ یه کار خلافی بکنه، باید تمام دستگاه‌های اجرایی رو بکار بگیرند و با هزار تا سلام و صلوات(منظورم وکیل و دادگاه و...)یارو رو میارن و محاکمه می‌کنن. خوب، حالا شما بگین این بهتره یا این که مثل کشور خودمون ، بیای آزادی رو به هر شکلش ممنوع کنی‌ تا بعدا اینقدر مکافات گرفتار کشور نشه. هان؟ کدوم بهتره؟ والا آگه من میتونسم به این خارجی‌‌ها یه چیزی یاد میدادم و اون اینکه اگه هم میخوان حتما محاکمه کنن، خوب تا یه سه نسل جلو و عقب یارو رو هم بگیرن نابود کنن تا ببینن چه جوری امنیت کشورشون بهتر می‌شه.
یه لحظه ببخشید، داره تلفنم زنگ میزنه
.....
آقا معذرت میخوام، من دیگه باید برم. از وزارت اطلاعات( ص )  بودن. هان چیه؟ میگید چرا "ص" گذاشتم؟خوب مگه ندیدید که پشت اسم پیغمبر هم هست و معنی‌ اون هم داشتن ابهت و جایگاه والاست،خوب اینها رو که وزارت اطلاعات خودمون بیشترش  رو داره. تازه به نظر من یکی‌ کمه ، باید دو تا گذاشت. بگذریم، زنگ زده بودن ببینن شأم خوردم یا نه؟
واقعا که قدر نشناسیم
احمد رضا صدیقیان

vineri, 4 februarie 2011

جواب آقای رفسنجانی به نامه‌ای که بهش داده بودم..

دیشب خواب دیدم   توی حیاط داشتم برف‌ها رو پارو می‌کردم که پستچی اومد و من رو که دید یه لبخندی زد و گفت برات یه نامه آوردم. منو بگی، مونده بودم  آخه کی  میتونه برام نامه داده باشه جایی‌ که با بودن فیس بوک و‌ای میل دیگه کسی‌ به خودش زحمت نامه نوشتن نمیده. توی این فکر‌ها بودم که پستچی گفت فکر کنم از ایران ، شاید از طرفه بابات. اینو که گفت انگار برق منو گرفت، پارو رو انداختم و پریدم نامه رو از دستش گرفتم، روی پاکت رو که خوندم دیدم نوشته تشخیص مصلحت نظام. دیگه یادم نیست با پستچی خداحافظی کردم یا نه، رفتم توی خونه و همین جور که قلبم تند تند میزد نامه را باز کردم. اولش فکر کردم اشتباهیه چون دیدم به عربی‌ نوشته ولی‌ وقتی‌ خوب نگاه کردم دیدم نه بابا اولش یه چند تا آیه نوشته ولی‌ بعدش چند خطی‌ هم فارسی‌ داره. اصلا بگذارید اصل نامه رو براتون اینجا بنویسم( البته به جز عربی‌ هاش). راستش من که زیاد چیزی سر در نیاوردم حالا شما خودتون بخونید و نظر بدید.
همانطور که گفتم بعد از یه دو تا آیه اینجوری ادامه داده بود...
نامه شما واصل شد(که فکر کنم جواب سلامم را اینطوری داده بود)، چند سوال مطرح کرده بودید که لازم دیدیم توضیحاتی ذکر نماییم: اول از همه اینکه حدس می‌زنیم شما اصفهانی‌ باشی‌ چرا که از میان سیاه نوشته شما ،گاهی‌ لهجه اصفهانی‌ در بین لغات به گوش میرسید و اگر این چنین باشد جای بسی‌ تعجب است که از شهر شهید پروری که گله گله(بخونید موج موج) از فرزندان با ایمان خود را نثار این انقلاب و نظام نموده چگونه شما به خود اجازه داده و اینگونه با بزرگان کشور لب به سخن میگشایی.
اینجا دوباره یه خط عربی‌ بود( که آخرش من نفهمیدم کدوم حدیث و کدوم آیه) و اینطوری نامه را ادامه داده بود...

در ارتباط با نگاه کردن در آینه نوشته بودید ، اینجا لازم میدانیم با بهره جویی از سخنان گوهر بار ائمه اطهار(علیه السلام) احادیثی را در این رابطه ذکر نماییم..بعدش هم که دوباره یه ۵-۶ خط عربی‌ نوشته بود و آخر هر جمله هم اسم یه امام بود. خوب که نگاه کردم دیدم فقط یکیشون رو میشناسم و اون هم امام خمینی خودمون بود. اگر چه سواده عربی‌ ندارم ولی‌ همینقدر حالیم شد که  توی احادیث از مضرات و گناه‌هایی‌ سخن رفته بود که در نگاه کردن توی آینه وجود داره و خلاصه اینکه اصل نگاه در آینه از نظر شرعی مکروه مگر اینکه یه ۱۵۰ تا شرط رو قبلش انجام بدهی از جمله اینکه قبل از نگاه در آینه بهتر هست که روی اون رو با یه پارچه سیاه ضخیم بپوشونی.
بعد هم که جواب سوا ل دّوم را که خودم بهش داده بودم، داده بود و نوشته بود..
تحمل سختی‌ها و داشتن یک زندگی‌ مشقت بار لازمه سعادت ابدی و اخروی است و با تکیه به آموزه‌های دین مبین اسلام و منطبق بودن اصول نظام مقدس جمهوری اسلامی بّر آن،  در طی‌ ۳۰ ساله گذشته تا کنون، مسولان دلسوز کشور از هیچ کوششی در این راه دریغ نکرده و برای دستیابی ملت شریف ایران به یک چنین زندگی فلاکت باری که تضمین کننده سعادت پس از مرگ می‌باشد تمام توان خود را به کار گرفته اند. بر کسی‌ پوشیده نیست که برای رسیدن به این مقصود ، سران و مسولان این نظام مقدّس چه از خود گذشتگی‌ها که از خود نشان نداده اند و با تصاحب ثروت  این کشور زندگی به ظاهر  با شکوهی را برای خود رقم زدند، باشد که از این راه بتوانیم با فراهم آوردن یه زندگی‌ سراسر رنج و اندوه برای تک تک ایرانیان، سعادت جاودانه پس از مرگ را برای مردم این سر زمین به ارمغان آوریم.


یعدش هم یه چند جمله‌ای در مورد اهمیت توبه و باز گشت از گناه نوشته بود و شماره حسابی‌ جهت ارسال خمس و زکات و سهم امام داده بود و اینکه پرداخت این وجوه مسلما روی اجابت توبه اثر مثبت میذاره.
آخر کار هم نامه رو با یه آیه دیگه تموم کرده بود که از سر کنجکاوی رفتم ببینم ترجمه فارسیش چیه، که دیدم ماجرای قوم لوط بود و اینکه چه کار های  بدی با هم میکردن. رأسش هر چقدر فکر کردم نفهمیدم این آخری رو چرا نوشته بود و اصلا چه ربطی‌ به نامه‌ای که براش نوشته بودم داشت....
توی همین فکر بودم که یه دفعه دیدم ساعت زنگ میزنه . از خواب بیدار شدم و دیدم صبح شده.ولی‌ خودمونیم،  از اون روز تا حالا فکر این خواب از سرم بیرون نمیره.
                                                                                                                                                       و من اله توفیق
                                                                                                                                                                و السلام
( فکر کنم این جمله عربی‌‌ها یه کم روم اثر گذاشته )

گپی‌ با هاشمی‌ رفسنجانی‌

آقای هاشمی
اجازه می‌خواهم عرف نگارش را محترم شمرده و نامه‌ام را با سلام آغاز نمایم. باشد که همین یک سطر نشانگر شناخت من از لازمه رعایت نگارش به شخصیتی چون جنابعالی باشد.ولی‌ ادامه نگارش را چون گپی خود مانی پی‌ میگیریم تا مبادا در پس القاب و الفاظ جانانه، هدف گم کرده و راه به سر منزل مقصود نرسانم.
جناب هاشمی،
میدانم آنقدر دغدغه و مشغله فکری دارید که شاید تحمل خواندن این سطور هم توانی طاقت فرسا بطلبد ولی‌ امیدوارم با اندکی صبر و بردباری، سیاستی را بکار اندازید که بتوانید حد اقل اینبار منطق فرهیخته خود را بفریبید و تا پایان نامه همراه باشید.
گپ خودمانی...
اکبر جان،ببین کار به کجا رسیده که دیگه منهم دل‌ رو زدم به دریا و شروع کردم برات به نوشتن.آخه من که نه سواد سیاسی‌ دارم و نه از این کار خوشم میاد(نخواستم بگم متنفرم) یه دلخوشی‌ داشتم اونم رفتن به وطن بود که حالا دیگه با این نامه اونم دیگه نیست، ولی‌ باشه، مگه چی‌ می‌شه؟ عوضش از اینجا گاهی‌ با هم حرف می‌زنیم.
اکبر جون
بیا سراغ گذشته‌ها نریم،اصلا تا وقتی‌ حال و آینده رو داریم که حالا گذشته هم هر چی‌ بود دیگه تموم شده.میخوام یه سوال ازت بپرسم جوابش رو هم نمی‌خوام ولی‌ فقط با خودت قول بده که رو راس باشی‌،
آیا شده این چند وقته مثلا توی این یکی‌ دو ساله کمی‌ با خودت خلوت کنی‌ و برای یه چند لحظه هم که شده جلو یه آینه واستی و یه کمی‌ به خودت نگاه کنی‌؟ هان؟ شده؟




جان من اگه نشده بیا و همین چند روزه اینکار رو بکن.اتفاقی میفته؟ کسی‌ چیزی میفهمه؟ من که نمیگم جوابش رو برام بنویس  یا اینکه بیای بگی چی‌ دیدی، فقط میگم به خودت نگاه کن،هر چند دقیقه که خودت فکر میکنی‌ بس.هان؟حرف بعدی زدم؟
اکبر جون

نمی‌دونم چه حسی بهم میگه  که تو هم توی آینه همون چیزی رو از خودت میبینی‌ که من و امثال من میبینیم. میدونی چرا اینو میگم؟ چون حداقل مطمئن هستم شعورت از خیلی‌‌های دیگه بیشتره، اینجا هم که حرف از ترحم و انصاف نیست، خوب آدمی با همچین قدرت تشخیص خوبی مسلما که واقعیت رو میبینه.
خوب، حالا سوال دوم
ناراحت نشو، این یکی‌ رو خودم هم جوابش رو میدم.میدونی چرا وقتی‌ هر دو تامون یه چیز رو توی آینه میبینیم و به دلمون هم نمیچسبه پس چرا کاری نمی‌کنیم و هر روز ، روز از نو و روزی از نو؟ جوابش آسونه، چون به محض اینکه از  جلو آینه میای کنار و نگاهت رو به اطرافت  میندازی تا چشم کار می‌کنه زرق و برق قدرته و این قدرت لا مذهب هم  اینجورهٔ که تا میاد آدم به خودش بیاد میبینی‌ یه عمر کور شده. خوب این ماجرای  شماست که توی قدرتین ولی‌ ما چی‌؟ما که زرق و  برقی در اطرفمون نداریم ،ما داریم ۳۰ ساله که همین چیزی که توی چند لحظه تنهائی‌ دیدی رو ، میبینیم.دردناک نه؟آره، اینه واقعیت.
اکبر عزیز،
یه موقع ناراحت نشده باشی‌، به خدا همش از روی خوبیه. جدی به این مساله اعتقاد دارم که جزو معدود کسانی‌ هستی‌ که شعور دارن.




اصلا بگذریم، من که نمی‌خوام درس درست بودن بهت بدم، من اگه بخوام خیلی‌ کار کرده باشم باید سعی‌ کنم توی این زندگی مثل  یه انسان باشم که این خودش سخت‌ترین کار. میدونی اکبر، نصف عمر رفته، بقیه  اون هم مثل برق میره حیف نیست این آخر کارئ مثل یه انسان نباشم؟
پایان کار،
اکبر جون،  امید آخرین چیزیه که یه آدم از دست میده، منم برای همین این نامه را نوشتم.یادت باشه فقط یه جمله  یا چند تا لغت  از طرف تو میتونه زندگی میلیون‌ها انسان رو بهتر کنه.
آینه رو فراموش نکن، میدونم که آینه همیشه هست ولی‌ شاید دیر بشه و وقتی‌ واسه دیدن نمونه.
از راه دور...
احمد رضا صدیقیان