luni, 7 februarie 2011

نکیر و منکر

آیا تا بحال شده خواب مردن خودتون رو ببینید و یا اینکه مرده اید و توی اون دنیا هستید؟ اگه جوابتون مثبت باشه فکر می‌کنم بتونم حدس بزنم با چه ترس و لرزی از خواب پریدین و وقتی‌ متوجه شدین که همش یه خواب بوده، چه نفس راحت و عمیقی کشیدین. اینطور نیست؟ ولی‌ من باید اقرار کنم که خواب دیدنم هم مثل بقیه چیز هام غیر عادیه.آخه شما به من بگین کی‌ تا به حال خواب مردن خودش رو دیده و بعد از بیدار شدن افسوس خورده که چرا همش فقط یه خواب بوده؟ باور نمیکنید؟ باشه، پس بقیه ماجرا رو بخونید.
تا به حال اسم نکیر و منکر رو شنیدید؟ همون دو تایی که میگن شب اول قبر میان به سراغ آدم و اینقدر هم ترسناکند به طوری که آدم از دیدنشون به خودش.......هان؟ چیه؟چرا یه دفعه خودتون رو جمع و جور می‌کنین؟ نه بابا، نترسین. آخر کار میفهمین که هر چی‌ در رابطه با آنها شنیدید، همش اشتباه بوده و نه تنها وحشتناک نیستن تازه خیلی‌ هم با حالند.
چند شب پیش خواب دیدم مراسم خاک سپاری بود و متوفی هم کسی‌ نبود جز خود من.سرتون رو درد نمی‌‌یارم،بعد از انجام تشریفات شرعی، منو گذاشتن توی قبر و شروع کردن خاک رو بریزن روم. یواش یواش همه جا ساکت میشد و روزنه‌های نور یکی‌ بعد از یکی‌ دیگه بسته میشدند. از شما چه پنهان، ترس داشت تموم وجودم رو میگرفت و نمیدونستم حالا چیکار بکنم که  یکدفعه یه سر و صدا‌های شنیدم و بخودم اومدم. صدا همینطور نزدیک تر و واضح تر میشد و دیگه میشد کاملا بفهمی.آره، اشتباه نمیکردم، یکی‌ داشت ترانه بابا کرم رو با لهجه اصفهانی میخوند و یکی‌ دیگه هم باهاش دم میداد.توی این فکر بودم که چه اتفاقی داره می‌‌افته که یه دفعه همه جا نورانی شد و خودم رو جلو دو تا پسر جوون خوش تیپ دیدم. اولین چیزی که به نظرم جالب اومد سر و وضعشون بود.یکی‌ شون شلوار لی پوشیده بود و یه تی‌شرت خارجی‌ هم تنش بود و مرتب به تلفن موبایلی که دستش بود و فکر کنم آیفون ۴ بود ور میرفت و اون یکی‌ دیگه یه لباسی پوشیده بود یا اینکه اصلا لباس نبود، خلاصه هر چی‌ که بود خیلی‌ توی تنش قشنگ بود.
همینطور که خیالم یه کم راحت تر شده بود که دیگه تنها نیستم، یه لبخندی بهشون زدم و سلام کردم. مطمئن بودم که آنها هم مثل من تازه مردن و دارن می‌رن واسه حساب و کتاب. واسه اینکه سر حرف رو باهاشون باز کنم ، لهجه اصفهانی‌ رو بهونه کردم و برای اینکه نشون بدم هم شهریشون هستم پرسیدم،شما بچه کدوم محله هستین؟ که یه دفعه زدن زیر خنده، من که خوشحال شده بودم شروع کردم باهاشون به خندیدن که یه دفعه اون که لباسش عجیب قریب بود گفت ما همین جا میشینیم. من که فکر  کردم اینها دارن سر شوخی رو باز می‌کنن واسه این که کم نیارم گفتم، نه،قبرتون رو که نپرسیدم، خونه تون کجا بود. اینو که گفتم اینبار هر سه تایی حالا نخند و کی‌ بخند





بعد از چند لحظه اون که شلوار لی تنش بود همینجوری که حواسش به تلفنش بود پرسید تا بحال اسم نکیر و منکر رو شنیدی؟ در جوابش گفتم ، معلومه که شنیدم و فکر کردم که اینها در این مورد چیزی نمیدونن و میخوان بفهمن جواب سوال‌های نکیر و منکر رو چه جوری باید بدن، برای همین گفتم اصلا ناراحت نباشین، هم سوال‌ها رو بلدم و هم جواب هاش رو و بعد یه نگاه به تلفنش انداختم و گفتم قبل از اینکه همه رو یادتون بدم می‌شه لطف کنی‌ بذاری یه زنگ بزنم؟ گفت آره، به کجا؟ گفتم به خونمون، گفت به اونجا خط نمیده، پرسیدم پس فرق این دنیا با اون دنیا چیه، اونجا هم هیچ وقت خط نمی‌داد، که در جوابم گفت نه بابا، این داخلیه. اینو گفت و دوباره زدن زیر خنده.داشتم یواش یواش باهاشون حال می‌کردم که یه دفعه اون لباس عجیبه گفت اسم من نکیره و بلافاصله اون یکی‌ هم خودش رو معرفی‌ کرد و گفت که اسمش منکره. منو بگی‌، خشکم زده بود. آخه هیچ چزشون به اون چیز‌های که من از نکیر و منکر شنیده بودم نمیخورد. همینطور که با خودم فکر می‌کردم که اینها داران با من شوخی می‌کنن گفتم، نکیر و منکر که اصفهانی‌ نیستن ولی‌ شما با این لهجه غلیظ...که یه دفعه نکیر حرفم رو قطع کرد و گفت، ما با هر کس با زبان و لهجه خودش حرف  می‌زنیم که من در جوابش پرسیدم مگه اینجا هم کلاس سینما و تأتر هست؟ این رو که گفتم دیگه خودتون حدس بزنین که چه خنده  بازاری دوباره راه افتاد.بعد که یه کم ساکت شدن گفتم، جدی من شنیده بودم که شما خیلی‌ ترسناکید و صداتون مثل غرش توفانه و چشماتون مثل رعد و برق همه آدم‌ها رو میخ کوب میکنه. که نکیر
در جوابم گفت، فکر میکنی‌ تکنولوژی اینجا نیومده؟ اینها که میگی‌ مال ۱۴۰۰ سال پیشه، این همه دانشمند‌های خارجی‌ که مردن و با خودشون اختراعات و اکتشافاتشون رو آوردن اینجا ما هم استفاده کردیم و یه دستی‌ به سر و صورتمون کشیدیم، بهترین جراحی‌های پلاستیک اینجا انجام میشه و تکنولوژی روز دنیا رو اینجا هم داریم.
منکر همش حواسش توی تلفن بود و فکر کنم که یا چت میکرد یا پیامک میفرستاد، که نکیر بهش گفت یه کم این تلفن رو بگذار کنار تا سوال و جوابمون رو بکنیم و بریم تا دیر نشده. پرسیدم مگه کجا قراره برین؟ گفت امروز همه دعوت امام خمینی هستیم برای نهار توی رستوران بهشت. اینجا بود که منکر اولین سوال رو پرسید و گفت،پروردگارت کی‌ بود؟ جواب دادم خداوند یکتا. بعد پرسید اسم پیغمبرت چی‌ بود؟ گفتم محمد ابن عبداله (ص)، گفت نه، فقط اسم خودش رو بگو که گفتم والا همه همینطور میگفتیم، گفت چرا نمی‌فهمی؟ بدون اسم پدر بگو. که تازه متوجه منظورش شدم و گفتم همه مسلمون‌ها اینجوری میگفتن، اون هم در جوابم گفت ، ما هم با همه مسلمونها این مشگل رو داریم.خلاصه سوال بعد رو پرسید که دینت توی دنیا چی‌ بود؟ گفتم شیعه اثنی عشری . گفت شیعه چی‌ چی‌؟ گفتم اثنی عشری. گفت این یعنی‌ چه؟  گفتم والا درست نمی‌دونم ولی‌ فکر کنم دو آتیشه معنی‌ بده، که یه دفعه به منکر گفت بگرد  توی اینترنت ببین معنی‌ این که میگه چیه. اون هم که خوشحال بود که دوباره تلفنش رو دستش می‌گرفت فوری دست به کار شد و بد از چند لحظه جواب رو پیدا کرد و گفت یعنی‌ شیعه دوازده امامی. اینجا من پرسیدم شما چطور معنی‌ این رو نمیدونستین؟ توی دنیا به ما گفته بودن که شما همه چیز رو میدونید. در جوابم گفت، درسته، ما به همه علوم الهی واقفیم ولی‌ شما مسلمونها یه چیز‌های از خودتون در آوردین که گاهی توی فرهنگ نامه الهی هم پیدا نمیشه. بعد منکر که وقت رو غنیمت پیدا کرده بود و داشت تند تند یه پیامک دیگه میفرستاد همین طور که نگاهش به تلفن بود پرسید خوب بگو ببینیم رهبرت توی دنیا کی‌ بود؟ اینجا نمیدونستم چه جوابی‌ رو بدم بهتره و خوششون میاد واسه همین گفتم والا من همه رو دوست داشتم. گفت ، نپرسیدم کی‌ رو دوست داشتی پرسیدم رهبرت کی‌ بود؟ من که دیدم چاره‌ای ندارم گفتم آقای خامنه‌ای.که دیدم یک دفعه هر دو تاشون خوداشون رو جمع و جور کردن و یه کم جدی شدن. من که فکر کردم اشتباه جواب دادم گفتم البته میر حسین هم برای من مثل یه رهبر بود. همین کافی‌ بود که اینرو بگم و دوباره حالا نخند و کی‌ بخند.وقتی‌ دیدم دوباره سر حال شدن پرسیدم چرا وقتی‌ اسم آقای خامنه‌ای رو که آوردم ساکت شدین؟ نکیر در جوابم گفت ایشون نماینده باری تعا لی روی زمین هستند و چند وقتی‌ هست که توسط  عواملشون در اینجا یه سری دستگاه‌های شنود .......اینجا بود که زنگ صدای تلفن منکر حرفهامون رو قطع کرد


از حرف‌های که میزد میشد فهمید که یه اتفاقی افتاده و یه چیزی بهم خورده. آخر کار هم گفت، باشه بهتر، پس یه نیم ساعت دیگه همون جای همیشگی‌ و تلفن رو قطع کرد.بلافاصله نکیر پرسید کی‌ بود؟ که منکر در جواب گفت، حوری ملک بود، میگفت برنامه مهمونی امروز ظهر بهم خورده. نکیر پرسید چرا؟ منکر گفت، مثل اینکه جبرئیل فهمیده که آقا( امام خمینی) توی فکر کنار زدن اون بوده و میخواسته قدرت رو ازش بگیره و برای همین برنامه امروز بهم خورده.نکیر پرسید پس نهار رو چیکار کنیم؟ که منکر با لبخند گفت مگه نشنیدی قرارشو گذاشتم، ملک با دو تا از حوری‌های دیگه میان همین مک دونالد همین جا. اینجا بود که به من نگاه کرد و گفت، می‌خوای با ما بیای؟ من که اصلا باورم نمی‌شد گفتم جدی میگی‌؟ که منکر یه دستی‌ زد سر شونه‌ام و گفت،پسر، اون زندگی‌ سگی‌ که توی دنیا داشتی تموم شد، اینجا هر روز از همین خبرها ‌ست. نکیر هم گفت پس زود باشین که دیر می‌شه و سه نفری راه افتادیم. نکیر هم دوباره شروع کرد به بابا کرم خوندن و من و منکر هم باهاش دم میدادیم. احساس خیلی‌ خوبی داشتم، مخصوصا وقتی‌ فکرش رو می‌کردم که دارم میرم با یه حوری آشنا بشم دلم می‌خواست  از خوشی‌ داد بکشم.فقط یه چیز عذابم میداد و اون اینکه ،  نکنه همه اینها یه خواب باشه.
احمد رضا صدیقیان

Niciun comentariu:

Trimiteți un comentariu