luni, 30 aprilie 2012

گذشته‌های دور

خدا رو شکر می‌کنم بخاطر همه چیزها ی که بهم داده،زندگی خوبی دارم،کارم رو هم خیلی‌ دوست دارم، گاه گاهی هم که وقت کنم یه رنگی قاطی‌ می‌کنم و به بوم میزنم یا قلمی برمیدارم و درد و دلی‌ مینویسم. گاهی‌ شب‌ها هم به یاد گذشته‌ها یه رمان بر میدارم و با خوندنش میرم توی حس نو جوونی‌....
میدونید؟ همه چیز خوب و قشنگه، توی یه کشور آزاد زندگی کنی‌ و همه چیز برات فراهم باشه. مثلا توی خیابون که راه میری آدمهای رو ببینی‌ که هر کدوم یه رنگ لباس پوشیدن و اکثرا لبخندی هم به لب دارن، ساختمون‌های بلند شیشه‌ای، کافه تریا‌های که صدای موزیکشون تا چندین متر به گوش میرسه و پر از دختر پسر‌های جوونه، خلاصه هر چی‌ که دلت بخواد.
ولی‌ راستش با این همه زیبایی،
گاهی دلم هوای قدیم‌های دور رو می‌کنه،خیلی‌ سالِ پیش
اون موقع که کوچیک بودیم و دنیامون به جز بازی و شیطنت چیز دیگه‌ای نبود. یاد حوزه خونه پدر بزرگ میام، همونی که یه فواره سنگی‌ وسطش بود و همیشه هم آبش زلال و تازه بود . یادمه رنگش یه آبیه  خوش رنگی‌ بود که کمتر دیگه جایی‌ میبینی‌.یادم میاد سنگ‌های مربع شکل حیات، اگر چه یه اندازه نبودن ولی‌ همشون یه نواخت بودن و مثل بهترین فرش،دور تا دورِ   شمشاد‌ها رو میپوشوندن. اصلا دلم هوای روزهایی رو کرده که مادر بزرگ دعوامون میکرد و از اینکه گًل‌های شمعدونی شو له‌ کرده بودیم سرمون داد میزد.
زمستون‌ها یادم میاد منتظر برف میموندیم و وقتی‌ همه جا سفید میشد با بچه‌های دیگه وسط حیات آدم برفی درست میکردیم. هنوز سینی مسی که روی کرسی میذاشتن رو یادمه، بهش میگفتن مجمع، توش پر از خوردنی‌های خوش مزه بود، هیچ وقت انار‌های دون کرده که عمه بزرگه درست میکرد رو یادم نمیره، اصلا از عشق خوردن شیرینی‌های آخر شب دلمون نمی‌خواست شأم بخوریم، یا اون سماور قدیمی‌ که روی طاقچه میذاشتند و استکان‌های شاه عباسی لبه قرمز که چقدر چای توش قشنگ تر میشد.
یادش به خیر،
خدا رو شکر ، زندگی‌ خوبی دارم
احمد رضا صدیقیان